کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

تفکرمرصوصی

امروز دشمن منتظر غفلت و سستی ماست. استراحت بماند بعد شهادت... "شهید بیگلو"
تفکرمرصوصی
نویسندگان

تفکرمرصوصی

امروز دشمن منتظر غفلت و سستی ماست. استراحت بماند بعد شهادت... "شهید بیگلو"





آفتاب در حجاب_پرتو اول

شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۳۹ ب.ظ

پریشان و آشفته از خواب پریدی و به سوی پیامبر دویدی.

بغض، راه گلویت را بسته بود،چشمهایت به سرخی نشسته بود،رنگ رویت پریده بود،تمام تنت عرق کرده بودو گلویت خشک شده بود.

دست و پای کوچکت می لرزیدو لبهاو پلکهایت رابغضی کودکانه،به ارتعاشی وامی داشت. خودت را در آغوش پیامبر انداختی و با تمام وجودضجه زدی.

پیامبر تورا سخت به سینه فشردو بهت زده پرسید:«چه شده دخترم؟»

تو فقط گریه میکردی.

پیامبر دستش را لابه لای موهای تو فرو بردو تورا سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد وبوسید گفت:«حرف بزن زینبم !عزیز دلم !حرف بزن !»

تو همچنان گریه میکردی.

پیامبر یک دستش را به روی سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روی لبهای لرزانت فشردتا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید:

«حرف بزن میوه دلم!تا جان از تن جدت رخت بر نبسته حرف بزن!»

قدری آرام گرفتی،چشمای اشک آلودت را به پیامبر دوختی،لب برچیدی و گفتی:«خواب دیدم،خواب پریشان...دیدم که طوفان بر پاشده است.طوفانی که مرا و همه چیز را به این سو و آن سو پرت میکند.طوفانی که خانه هارا از جا می کند . کوه ها را متلاشی میکند.طوفانی که چشم به بنیان هستی دارد.

ناگهان در آن وانفساچشم من به درختی کهنسال افتاد و دلم به سویش پر کشید. خودم راسخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت راهم ریشه کن کردو من میان زمین و آسمان معلق ماندم. به شاخه ای محکم آویختم.باد آن شاخه را شکست . به شاخه ای دیگر متوسل شدم . آن شاخه هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد.

من  ماندم و دو شاخه  به هم متصل. دو دست را به آن دو شاخه  آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم.آن دوشاخه نیز با فاصله ای کوتاه از هم شکست و  من حیران و وحشت زده و سرگردان از خواب پریدم..»

کلام تو به ایجا که رسید ،بغض پیامبر ترکید.

حالا او گریه میکرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش می کردی!

بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که....

پیامبر، سوال نپرسیده تورادر میان گریه پاسخ گفت:

آن درخت کهنسال ، جد توست عزیز دلم که  به زودی تند باد اجل او را از پادر می آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار مادرت فاطمه می بندی و پس از مادر ،دل به پدر ،آن شاخه دیگر خوش میکنی و پس از پدر دل به دو برادر می سپاری که آن دو نیز در پی هم ،ترک این جهان می گویند و تورا با یک دنیا مصیبت و غربت ، تنها میگذارند.

اکنون صدای گامهای دشمن،زمین را می لرزاند .اکنون چکاچک شمشیرها بر دل آسمان ، خراش می اندازد. اکنون صدای شیهه اسبها،بنددلت را پاره میکند، اکنون که هلهله و هیاهوی سپاه  ابن  سعد هر لحظه به خیام حسین تو نزدیکتر میشود،یک لحظه خواب کودکی ات را دوره میکنی و احساس میکنی که لحظه موعود نزدیک است و طوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است.

از جاکنده میشوی و،سراسیمه و مضطرب خود را به خیمه حسین میرسانی.حسین ،در آرامشی بی نظیر پیش روی خیمه نشسته است .نه، انگار خوابیده است . شمشیر را بر زمین عمود کرده ، دو دست را بر قبضه شمشیر گره زده ، پییشانی بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است.

نه فریاد و هلهله دشمن که آه سنگین تو اورا از خواب می پراند و چشمهای خسته اش را نگران تو می کند.

پیش از اینکه برادر به سنت همیشه خویش،پیش پای تو بر خیزد،تو در مقابل او زانو می زنی ، دو دست بر شانه های او می گذاری و با اضطرابی آشکار میگویی:

«میشنوی برادر؟! این صدای هلهله دشمن است که به خیمه های ما نزدیک می شود.فرمانده مکارشان فریاد می زند ، «ای لشکر خدا بر ننشینید و بشارت بهشت را در یابید...»

حسین بازوان تورابه مهر در میان دستهایش می فشارد و با آرامشی به وسعت یک اقیانوس ، نگاه در نگاه  تو می دوزد  و زیر لب آنچنان  که تو بشنوی زمزمه میکند :

«پیش پای تو پیامبر آمده بود، اینجا، به خواب من و فرمود که زمان آن قصه فرا رسیده است. همان که الان خوابش را مرور می کردی و فرمود که  به نزد ما می آیی، به همین زودی.»

وتو لحظه ای چشم بر هم می گذاری  و حضور بی رحم طوفان را احساس می کنی که زیر پایت خالی می شود و اولین شکافها بر تنها شاخ دست آویز تو رخ می نماید و بی اختیار فریاد میکشی :

« وای بر من »

حسین ، دو دستش را بر گونه های تو میگذارد ، سرت را بر سینه اش می فشارد و در گوشت زمزمه می کند :

« وای بر تو نیست خواهرم ! وای بر دشمن توست  . تو غرق دریای رحمتی ، صبور باش عزیز دلم! »

چه آرامشی دارد سینه برادر ، چه فتوحی می بخشد ، چه اطمینانی جاری می کند .

انگار در آیینه سینه اش می بینی که از ازل خدا برای تو تنهایی را رقم زده است تا تماما به او تعلق پیدا کنی . تا دست از همه بشویی ، تا یکه شناس او بشوی .

همه تکیه گاه های تو باید فرو بریزد، همه پیوندهای تو باید بریده شود، همه دست آویزهای تو باید بشکند، همه تعلقات تو باید گشوده شود تا فقط به او تکیه کنی . فقط به ریسمان حضور او چنگ بزنی و  این دل  بی نظیرت را فقط جایگاه او کنی.

تاعهدی را که همه کودکی ات بسته ای ، با همه بزرگی ات پایش بایستی.

ادامه دارد..........

 برگرفته از کتاب آفتاب در حجاب «سید مهدی شجاعی»

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۰۴
متفکر مرصوصی

نظرات  (۳)

سلام
قالب وبتون خیلی قشنگ شده دست مریضاد
ازاینکه به روز هستید تشکر
پاسخ:
سلام
ممنون
  در پناه عمه سادات
مطالب رو خوندم بسیار پخته و جالب بود براتون ارزوی موفقیت دارم
در ضمن نمونه کارهای افتاب در حجاب رو ادامه بدید بسیارز یبا بوددر پناه حق باشید
پاسخ:
سلام
ممنونم
انشالله قسمت بشه ادامه ش میدم
در پناه عمه سادات

۰۴ آبان ۹۲ ، ۱۵:۰۲ یک خواننده
مطالبتون جالب بود از اینکه روز به روز پیشرفت میکنید خیلی خوشحالم موفق باشید
پاسخ:
سلام
اتفاقا منم خوشحالم
انشالله  رو سفید باشیم در پیشگاه عمه جان زینب
یا حق

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">