کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

تفکرمرصوصی

امروز دشمن منتظر غفلت و سستی ماست. استراحت بماند بعد شهادت... "شهید بیگلو"
تفکرمرصوصی
نویسندگان

تفکرمرصوصی

امروز دشمن منتظر غفلت و سستی ماست. استراحت بماند بعد شهادت... "شهید بیگلو"





۶ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

حسین  ای  یارا یارا جانا جانا                   سلطان عشق دریاب مار ا

به غیر از غم  تو، مولا                               نمی دانم حسین جانم

در این ماتم تو مولا               پریشان ِ، پریشانِ، پریشانِ، پریشانِ، پریشانم

قدم ، قدم تا خدا                                    حرم ، حسین ، کربلا

ای  یارا یارا جانا جانا                             سلطان عشق دریاب مار ا

تو ، بی همتایی ، جان مایی                          عالم مجنون ، تو لیلایی

ندیدم رخ تو جانا                               ولیکن به تو دل دادم

قدم بر سر من مولا                                  که بر پای تو افتادم

منو ،دل پر بلا                             حرم، حسین ،کربلا

ای  یارا یارا جانا جانا                           سلطان عشق دریاب مار ا

تو سراللهی ،شاهنشاهی                               تاج عالم  ثاراللهی

نظر کن به دلم مولا                                 که شوریده و شیدایم

در این حال پریشانی               به دیدار تو ، پریشانِ ، پریشان ِ، پریشان ِ، تو می آیم

دلم شده مبتلا                                حرم ،حسین ، کربلا

             ای  یارا یارا جانا جانا                         سلطان عشق دریاب مار ا

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۲ ، ۱۵:۲۷
متفکر مرصوصی

سلام

 اهلا و سهلا...؟!؟!؟!؟

التماس دعا از برو بچی که میرن دیار عشق....خداییش اگه مامرصوصا رو یادتون بره ها...!!!!اونوقت.....

خوش به سعادتتون ماها که لایق نبودیم...

آخ که چقدر دلم پر میکشه برا بین الحرمینو حرم آقام حسین و حرم آقام ابالفضل....

بعضی وقتا فکر میکنم یعنی میشه یه بار دیگه بهشتو با این چشمام ببینم

خوش به حال شمایی که مسافرید...

توروخدا وقتی چشمتون به گنبد آقا افتاد مارو هم یاد کنین ، به جای ماهم رو خاک کربلابوسه بزنید

رو تل زینبیه که ایستادید ،اشکتون که جاری شد حق خواهری رو خوب به جابیارید که عمه جانمون اشکای شمارو خریداره....

التماس دعا...

التماس زیارت ...

 التماس اشک ....

التماس معرفت .....

 التماس....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۲ ، ۱۵:۲۴
متفکر مرصوصی

دیوار در خانه مرا می فهمد...

سرمای عجیب کوچه "ها" میفهمد...

این حال از اصفهان چه بیزارم را

آنکس که نرفته کربلا میفهمد....

التماس دعا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۲ ، ۱۵:۰۶
متفکر مرصوصی

سلام دوستای خوبم

مرصوصای گل حتما حتما یه سر به وب جوانان مرصوص بزنید

یه خبرایی هس

بعدا جای اعتراض نیستا!!!!

نگین نگفتم!!!!

یا علی..

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۲ ، ۱۴:۴۴
متفکر مرصوصی

مگر نه بزرگترین آرزوى هر غریب ، رسیدن به موطن خویش است ؟ و مگر نه مقصد مدینه در پیش است ؟
پس چرا تو مدام تداعى خاطرات گذشته را مى کنى و در کجاوه تنهایى خودت ، اشک مى ریزى ؟
نمى توان گفت که هر چه بود، گذشت . ولى مى توان گفت که فصل مصیبت ، سپرى شد. اگر چه این فصل به اندازه تمام سالهاى عمر، کش آمد و اگرچه این فصل ، خزانى جاودانه براى عالم ، رقم زد.
نمى توان توقع کرد که تو اکنون که به مدینه باز مى گردى ، تمام خاطرات این سفر را، این سفر پر رنج و راز و خطر را تداعى نکنى و براى لحظه لحظه آن ، در خلوت کجاوه خودت ، اشک نریزى .
اما تو باید خودت را هم حفظ کنى زینب ! چرا که کار تو هنوز به اتمام نرسیده است .
پس به یاد بیاور اما گریه نکن .
یزید شما را میان اقامت در شام و مراجعت به مدینه ، مخیر ساخت . و تو و امام ، مراجعت به مدینه را برگزیدید.
تو گفتى : ((ما را به مدینه برگردان . ما به سوى جدمان هجرت مى کنیم )) به هنگام خروج از شام ، یزید پول زیادى براى تو پیشکش ‍ آورد و گفت : ((این را به عوض خون حسین بگیرید.))
و تو بر سرش فریاد زدى که : ((واى بر تو اى یزید که چقدر وقیح و سنگدل و بى حیایى . برادرم را مى کشى و در عوض آن به من مال مى دهى ؟!))
یزید شرمگین سرش را به زیر افکند و پولهایش را پس کشید.
یزید به جبران گذشته ، نعمان بن بشیر را که مسن تر و مهربانتر و نرمخوتر بود به سرپرستى کاروان برگزید و به او سفارش کرد که همه گونه با اهل کاروان مدارا کند.
کاروان را از کناره شهرها بگذارند و در جاى خوب مقام دهد. و ماءموران و محافظان را از اطراف کاروان ، دورتر نگاه دارد تا اهل کاروان معذب نشوند.
و نیز دستور داد که بر شترها کجاوه بگذارند و کجاوه ها را با پارچه هاى ابریشمین و زربفت ، زینت دهند و...
و تو وقتى چشمت به این پارچه هاى رنگارنگ افتاد، خشمگین شدى و فریاد زدى : این پارچه هاى الوان و این زینتها را فرو بریزید. این کاروان ، عزادار فرزند رسول الله است . کاروان را سیاه بپوشانید تا مردم همه بدانند که این کاروان مصیبت زده شهادت اولاد زهر است .))
و دستور دادى که علاوه بر آن ، در پس و پیش و میان کاروان پرچمهاى سیاه برافرازند تا هر کس به این کاروان بر مى خورد، بفهمد که چه اتفاق بزرگى در عالم افتاده است و بفهمد که باعث و بانى این اتفاق که بوده است و بفهمد که ... و براى دستگاه یزید حیثیتى نماند.
با خطبه اى که تو در مجلس یزید خواندى ، با تعزیتى که تو در شام بر پا کردى و با خطبه تکان دهنده اى که سجاد در مسجد شام خواند، یزید بر حکومت خود ترسید و اگر چه به دروغ ، اظهار ندامت کرد.
به تو گفت : ((خدا لعنت کند ابن زیاد را که حسین را به قتل رساند. من هرگز به قتل حسین ، راضى نبودم .))
تو پاسخ دادى : ((اى یزید به خدا قسم که برادرم حسین را جز تو کسى نکشت . و اگر فرمان تو نبود، ابن زیاد کوچکتر و حقیرتر از آن بود که به چنین کار بزرگى دست بزند. تو از خدا نترسیدى ؟ به قتل کسى دست یازیدى که پیامبر درباره اش فرموده بود: حسن و حسین جوانان بهشتى اند. اگر بگویى رسول خدا چنین نگفته است ، دروغ گفته اى و مردم تو را تکذیب خواهند کرد و اگر بگویى گفته است ، خصم خودت شده اى .))
و یزید سر فرو انداخت و به این آیه از قرآن ، اعتراف کرد که : ذریة بعضها من بعض .(43)
به آینده فکر کن زینب ! به رسالتى که بر دوش توست ! به مدینه اى که پیش ‍ روى توست .
تا ساعتى دیگر، قاصدى خبر شهادت حسین و دو فرزندت را به شویت عبدالله خواهد داد. و عبدالله گریه کنان خواهد گفت : انالله و اناالیه راجعون .
غلامى که نامش ابوالسلاس است به طعنه خواهد گفت : ((این مصیبت از حسین به ما رسید.))
و عبدالله کفش خود را بر دهان او خواهد کوبید که : ((اى حرامزاده ! درباره حسین چنین جسارتى مى کنى ؟ به خدا قسم که اگر در آنجا حضور داشتم ، دست از دامنش بر نمى داشتم تا در رکابش کشته شوم .
سوگند به خدا که آنچه تحمل این مصیبت را بر من ممکن مى کند و آرامشم مى بخشد این است که این دو فرزند، همراه حسین و در راه حسین کشته شدند.))
و سپس روى به آسمان خواهد کرد و خواهد گفت : ((خدایا! مصیبت حسین ، جانم را گداخت اما تو را سپاس مى گویم که اگر خودم نبودم تا جانم را فدایش کنم ، دو فرزندم را قربانى خاک پایش کردم .))
زیر لب زمزمه مى کنى : کاش هزار فرزند مى داشتم و همه را فداى یک تار موى حسین مى کردم .))
و نام آرام بخش حسین را زیر لب ترنم مى کنى :
حسین ! حسین ! حسین !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۲ ، ۰۸:۰۰
متفکر مرصوصی

سر حسین را پیش از کاروان به دارالاماره رسانده اند و در طشتى زرین پیش روى ابن زیاد نهاده اند. ابن زیاد با تفاخر و تبختر بر تخت تکیه زده است و با چوبى که در دست دارد، بر لب و دندان حسین مى زند، و قیحانه مى خندد و مى گوید: ((چه زود پیر شدى حسین ! امروز تلافى روز بدر!))


و تو با خودت فکر مى کنى که آیا روزى سخت تر از امروز در عالم هست ؟
مى فهمى که این صحنه را تدارک دیده اند تا به هنگام ورود شما، تتمه عزت و جلالتان را هم به خیال خود فرو بریزند.


در میان حضار، چشمت به زید بن ارقم صحابى خاص پیامبر مى افتد با ریش و مو و ابرویى سپید و اندامى نحیف و تکیده .
در دلت به او مى گویى : ((تو چرا این صحنه را تاب مى آورى زید بن ارقم ؟))
زید، ناگهان از جا بلند مى شود و با لرزشى در صدا فریاد مى زند: ((نکن ابن زیاد! چوب را از این لب و دندان بردار. به خدا که من بارها و بارها شاهد بوسه پیامبر بر این لب و دندان بوده ام .))
و گریه امانش را مى برد.
ابن زیاد مى گوید: ((خدا گریه ات را زیاد کند. براى این فتح الهى گریه مى کنى ؟ اگر پیر و خرفت نبودى ، حتم گردنت را مى زدم .))
زید در میان گریه پاسخ مى دهد: ((پس بگذار با بیان حدیث دیگرى خشمت را افزون کنم :
من به چشم خودم دیدم که پیامبر نشسته بود، حسن را بر پاى راست و حسین را بر پاى چپ نشانده بود، دو دست بر سر آن دو نهاده بود و به خدا عرضه مى داشت : خدایا! این دو و مومنان صالح را به دست تو مى سپارم .
ببین ابن زیاد! که با امانت رسول خدا چه مى کنى ؟!))
و منتظر پاسخ نمى ماند. به ابن زیاد پشت مى کند و راه خروج پیش ‍ مى گیرد و در حالیکه از ضعف و پیرى آرام آرام قدم بر مى دارد، زیر لب به حضار مجلس مى گوید: ((از امروز دیگر برده دیگرانید. فرزند فاطمه را کشتید و زاده مرجانه را امیر خود کردید. او کسى است که خوبانتان را مى کشد و بدانتان را به خدمت مى گیرد. بدبخت کسى که به این ننگ و ذلت تن مى دهد.))
یکى به دیگرى مى گوید:((اگر شنیده باشد ابن زیاد این کلام را، سر بر تن زید باقى نمى ماند.))


اولین نقشه ابن زیاد با اعتراض زید به هم مى ریزد و ابن زیاد به نقشه هاى دیگر خود فکر مى کند.
تو گوشه ترین مکان را براى نشستن انتخاب مى کنى و مى نشینى .
بلافاصله زنان دیگر به دورت حلقه مى زنند و تو را چون نگینى در میان مى گیرند.
سجاد در نزدیکى تو و بقیه نیز در اطراف شما مى نشینند.
ابن زیاد چشم مى گرداند و نگاهش بر روى تو متوقف مى ماند.
با لحنى سرشار از تبختر و تحقیر مى پرسد: ((آن زن ناشناس ‍ کیست ؟))
کسى پاسخ نمى دهد.
دوباره مى پرسد. باز هم پاسخى نمى شنود.
خشمگین فریاد مى زند: ((گفتم آن زن ناشناس کیست ؟))
یکى مى گوید: ((زینب ، دختر على بن ابیطالب .))
برقى اهریمنى در نگاه ابن زیاد مى دود. رو مى کند به تو و با تمسخر و تحقیر مى گوید: ((خدا را شکر که شما را رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش کرد.))
تو با استوارى و صلابتى که وصل به جلال خداست ، پاسخ مى دهى :
((خدا را شکر که ما را به پیامبرش محمد، عزت و شوکت بخشید و از هر شبهه و آلودگى پاک ساخت . آنکه رسوا مى شود، فاسق است و آنکه دروغش فاش مى شود فاجر است و اینها به یقین ما نیستیم .))
ابن زیاد از این پاسخ قاطع و غیر منتظره جا مى خورد و لحظه اى مى ماند.
نمى تواند شکست را در اولین حمله ، بر خود هموار کند. نگاه حیرتزده حضار نیز او را براى حمله اى دیگر تحریک مى کند. این ضربه باید به گونه اى باشد که جز ضعف و سکوت پاسخى به میدان نیاورد.
- چگونه دیدى کار خدا را با برادرت حسین ؟!
و تو محکم و استوار پاسخ مى دهى : ((ما راءیت الا جمیلا. جز خوبى و زیبایى هیچ ندیدم )).
و ادامه مى دهى : ((اینان قومى بودند که خداوند، شهادت را برایشان رقم زده بود. پس به سوى قتلگاه خویش شتافتند.
به زودى خداوند تو را و آنان را جمع مى کند و در آنجا به داورى مى نشیند.
و اما اى ابن زیاد! موقفى گران و محکمه اى سنگین پیش روى توست .
بکوش که براى آن روز پاسخى تدارک ببینى . و چه پاسخى مى توانى داشت ؟!
ببین که در آن روز، شکست و پیروزى از آن کیست .
مادرت به عزایت بنشیند اى زاده مرجانه !))


ابن زیاد از این ضربه هولناک به خود مى پیچد، به سختى زمین مى خورد و ناى برخاستن در خود نمى بیند.
تنها راهى که در نهایت عجز، به ذهنش مى رسد، این است که جلاد را صدا کند تا در جا سر این حریف شکست ناپذیر را از تن جدا کند.
عمروبن حریث که ننگ کشتن یک زن را بیش از ننگ این شکست مى شمرد و جنس این ننگ را بیش از ابن زیاد مى فهمد، به او تذکر مى دهد که دست از این تصمیم بردارد.
اما ابن زیاد درمانده و مستاءصل شده است ، باید کارى کند و چیزى بگوید که این شکست را بپوشاند.
رو مى کند به حضرت سجاد و مى گوید: ((تو کیستى ؟))
امام پاسخ مى دهد: ((من على فرزند حسینم .))
ابن زیاد مى گوید: ((مگر على فرزند حسین را خدا نکشت ؟))
امام مى فرماید: ((من برادرى به همین نام داشتم که ... مردم ! او را کشتند؟))
ابن زیاد مى گوید: ((نه ، خدا او را کشت .))
امام به کلامى از قرآن ، این بحث را فیصله مى دهد:
- الله یتوفى الانفس حین موتها(27) خداوند هنگام مرگ ، جان انسانها را مى گیرد.
خشم ابن زیاد برافروخته مى شود، فریاد مى زند: ((تو با این حال هم جراءت و جسارت به خرج مى دهى و با من محاجه مى کنى ؟))


و احساس مى کند که تلافى شکست در میدان تو را هم یکجا به سر او در بیاورد.
فریاد مى زند: ((ببرید و گردنش را بزنید.))
پیش از آنکه ماءموران پا پیش بگذارند، تو از جا کنده مى شوى ، دستهایت را چون چترى بر سر سجاده مى گیرى و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشى : ((بس نیست خونهایى که از ما ریخته اى . به خدا قسم که براى کشتن او باید از روى جنازه من بگذرید.))
ابن زیاد به اطرافیان خود مى گوید: ((حیرت از این محبت خویشاوندى !
به خدا قسم که به راستى حاضر است جانش را فداى او کند.))
سجاد به تو مى گوید: ((آرام باش عمه جان ! بگذار من با او سخن بگویم .))
و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشد: ((ابن زیاد! مرا از قتل مى ترسانى ؟! تو هنوز نفهمیده اى که کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت خاندان ماست ؟!))
ابن زیاد از صلابت این کلام برخود مى لرزد. رو مى کند به ماءموران و مى گوید: ((رهایش کنید. بیمارى اش او را از پا در خواهد آورد.))
و فریاد مى زند: ((ببریدشان . همه شان را ببرید.))
و با خود فکر مى کند: ((کاش وارد این جنگ نمى شدم . هیچ چیز جز شکست و شماتت بر جا نماند.))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۲ ، ۰۸:۰۰
متفکر مرصوصی