پریشان و آشفته از خواب پریدی و به سوی پیامبر دویدی.
بغض، راه گلویت را بسته بود،چشمهایت به سرخی نشسته بود،رنگ رویت پریده بود،تمام تنت عرق کرده بودو گلویت خشک شده بود.
دست و پای کوچکت می لرزیدو لبهاو پلکهایت رابغضی کودکانه،به ارتعاشی وامی داشت. خودت را در آغوش پیامبر انداختی و با تمام وجودضجه زدی.
پیامبر تورا سخت به سینه فشردو بهت زده پرسید:«چه شده دخترم؟»
تو فقط گریه میکردی.
پیامبر دستش را لابه لای موهای تو فرو بردو تورا سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد وبوسید گفت:«حرف بزن زینبم !عزیز دلم !حرف بزن !»
تو همچنان گریه میکردی.
پیامبر یک دستش را به روی سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روی لبهای لرزانت فشردتا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید:
«حرف بزن میوه دلم!تا جان از تن جدت رخت بر نبسته حرف بزن!»
قدری آرام گرفتی،چشمای اشک آلودت را به پیامبر دوختی،لب برچیدی و گفتی:«خواب دیدم،خواب پریشان...