قصه غریبی است این ماجرای عطش . و از آن غریب تر ، قصه کسی است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد دیگران را در مصیبت تشنگی ، التیام و دلداری دهد. ...
معجر و مقنعه و دشداشه و لباس کامل ، در زیر آفتاب سوزنده نینوا ، حتی خون رگ های تو را تبخیر کرده است.
تو اگر با همین حجاب در عرصه نینوا می نشستی ، عطش تمام وجودت را به آتش می کشید ، چه رسد به اینکه هیچ کس در کربلا به اندازه تو راه نرفته است ، ندویده است ، هروله نکرده است مگر البته خود حسین .
و تو اکنون با این حال و روز فریاد العطش بچه هارا بشنوی و تاب بیاوری. باید تشنگی را در تار و پود جوانا بنی هاشم ببینی و به تسلایشان بر خیزی.باید زبانه های عطش را در چشم های کودکان نظاره کنی به کام بگیری ودم بر نیاوری.باید تصویر کوثر را در آیینه نگاهت بخشکانی تا بچه ها با دیدن چشم های تو به یاد آب نیفتند.
باید آوند های خشکیده این همه نهال را به اشک چشم آبیاری کنی تا تصویر پژمردگی در خیال دشمن بخشکد و گل های باغ رسول الله را شاداب تر از همیشه ببیند.
اما از همه اینها مهمتر و در عین حال سخت تر و شکننده تر ، کار دیگر است و آن این که نگذاری آتش عطش بچه ها بچه ها از در و دیوار خیمه ها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد ، نگذاری طنین تشنگی بچه ها به گوش عباس برسد.
چرا که تو عباسی را می شناسی و از تردی و نازکی دلش با خبری .
می دانی که تمام صلابتش و استواری و دلیری او ، در مقابل دشمن است .
و می دانی که دلش در پیش توست ، تاب کمترین لرزش را ندارد.
پس او نباید از تشنگی بچه ها با خبر شود ، او علمدار لشکر است وپشت و پناه برادر ، او اگر دلش بلرزد طنین زلزله درکائنات می پیچد.
او اگر از تشنگی بچه های حسین با خبر شود، آنی طاقت نمی آورد ، خود را به آب و اتش می زند تا ریشه عطش را در جهان بخشکاند.
او تاب دیدن اشک بچه هارا ندارد. او در مقابل گریه های رقیه دوام نمی آورد. لزومی ندارد که سکینه از او چیزی بخواهد.او خواستنش را از نگاه سکینه در می یابد. او کسی نیست که بتواند در مقابل نگاه سکینه بی تفاوت بماند.
سکینه کافی است که لب به خواستن آب تر کند ،او تمام دریاهای عالم را به پایش می ریزد .
اما خدا چه صبر و طاقتی به این سکینه داده است . دلش را دو پاره کرده است . نیمش را با پدر به میدان فرستاده است و نیم دیگر را به زیر پای کودکان پهن کرده است.
ولی مگر چقدر می شود به تسلای کودک نشست . سخن هر چقدر هم شیرین ، برای کودک تشنه آب نمی شود. این دل سکینه است که در سخن گفتن با کودکان ، آب می شود.
نه ، نه ،نه ، عباس نباید لبهای به خشکی نشسته سکینه را ببیند. نگاه عباس نباید با نگاه سکینه تلاقی کند. عباس جانش را بر سر این نگاه می گذارد و روحش را به پای این نگاه می ریزد و بی عباس...نه....نه....، زندگی بدون آب ممکن تر است تابدون عباس.