کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

تفکرمرصوصی

امروز دشمن منتظر غفلت و سستی ماست. استراحت بماند بعد شهادت... "شهید بیگلو"
تفکرمرصوصی
نویسندگان

تفکرمرصوصی

امروز دشمن منتظر غفلت و سستی ماست. استراحت بماند بعد شهادت... "شهید بیگلو"





آفتاب درحجاب_پرتو دوم

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۰۰ ق.ظ

خانمی شده بودی تمام و کمال و سالاری بی مثل و نظیر .


آوازه  فضل و کمال و زهد وعرفان  و عفت وعبادت و تمجید تو در تمام  عالم اسلام  پیچیده بود . آنقدر که نام زینب از شدت اشتهار ، مکتوم مانده بود و اختصاص و انحصار لقبها بود که تورا معرفی می کرد . لزومی نداشت نام زینب را کسی بر زبان بیاورد.
اگر کسی میگفت؛عالمه ،اگر کسی می گفت؛ عارفه ،اگر کسی می گفت فاضله،اگر کسی می گفت کامله همه ذهن ها تورا نشان می کرد و و چشم همه دلها به سوی تو بر می گشت.


     تجلی گونه گون صفت های تو چون صدف ، گوهر ذاتت را در میان گرفته بود و پوشانده بود. کسی نمی گفت زینب ،همه می گفتند : زاهده ، عابده ، غفیفه ، قانته ، قائمه ، صائمه ،متهجده ، شریفه ، موثقه ، مکرمه .
القابی مثل : محبوبه ال مصطفی و نائبه الزهرا اتصال تو را به خاندان وحی تاکید می کردند اما صفات دیگر جز تو مجرا و مجلایی نمی یافتند.


امینه لله را جز تو کسی دیگر نمی توانست حمل کند . بعد از شهادت زهرا ، تشریف «ولیه الله»جز توبرازنده قامت دیگری نبود.
ندیده بودند مردم . در تاریخ و پیشینه و مخیله خود هم کسی مثل تو را نمی یافتنذد جز مادرت زهرا که پدید آورنده تو بود و مربی تو .
از این روی تو را صدیقه صغری می گفتند و عصمت صغری که فاصله و منزلت میان معلم شاگرد ، مادر و دختر، باغبان و گل ، معلوم باشد و محفوظ بماند.
اما در میان همه القاب و کنیه ها و صفات ، اشتهار تو به عقیله بنی هاشم وعقیله  عرب، بیشتر بود که تو عزیز خاندان خود بودی و عزت هیچ دختری به پای عزت تو نمی رسید.


و چنین یوسفی را اگر از شرق تا غرب عالم ، خواستار و طالب نباشد , غیر طبیعی است . و طبیعی است اگر طالبان خواستگاران ، به بضاعت وجودی خویش ننگرند فقط چشم به عظمت مطلوب بدوزند.
می آمدند ، همه گونه مردم می آمدند ، از مهمترین قبایل اشراف تا کهن ترین مردم اطراف و اکناف .و همه تورا از علی طلب می کردند و دست تمنا دراز تر از پای طلب باز می گشتند.....


 اما یک خواستگار بود که با همه دیگران فرق می کرد و اوعبدلله ، پسر جعفر طیار بود ، مشهور به بحر جود و دریای  سخاوت ، هم فرزند شهیدی با آن مقام و عظمت بود و پسر عمو و از افتخارات  بنی هاشم.


     پیامبر اکرم بار ها در حضور امیر مومنان و او و دیگران گفته بود :
 «دختران ما برای پسران ما و پسران ما برای دختران ما»
و این کلام پیامبر ، پروانه خوبی بود برای طلب کردن شمع خانه علی .
        اما عبدلله شرم می کرد از طرح ماجرا . نگاه کردن به ابهت چشم های علی و خواستگار ی کردن دختر او کار آسانی نبود هر چند که خواستگار ، عبدلله جعفر، برادر زاده علی باشد و نزدیکترین کس به خاندان پیامبر .
  عاقبت کسی را واسطه کرد که این پیام را به گوش علی برساند و این مهم را از او طلب کند.
          ریش سپید واسطه ، متوسل شده بود به همان کلام پیامبر که پیامبر با اشاره به فرزندان جعفر فرموده است :«دختران ما برای پسران ما و پسران مابرای دختران ما.»
و برای بر انگیختن عاطفه علی ، گفته بود ،«در مهر هم اگر صلاح بدانید ، تبعیت کنیم از مهریه صدیقه کبری سلام الله علیها»


 ازدواج اما  برای تو مقوله ای نبود مثل دیگر دختران.
تو را فقط یک  انگیزه ،حیات می بخشید و یک بهانه زنده نگاه می داشت و آن حسین بود.


 فقط گفتی :«به این شرط که ازدواج مرا از حسینم جدا نکند»
گفتند:«نمی کند»
 گفتی :«اقامت در هر دیاری که حسین اقامت می کند»
گفتند :«قبول»
گفتی :«به هر سفر که حسین رفت ، من با او همراه و همسفر باشم »
گفتند:«قبول»
گفتی :«قبول»
و علی گفت :«فبول حضرت حق»


      پیش و بیش از همه ،  فقراو مساکین شهر از این خبر مطلع ومسرور شدند ، چرا که عطر ولیمه ازدواج تو ، اول سحوری در خانه آنها نواخت و پس از آن ، دیگران و دیگران آمدند و این ازدواج مبارک را تهنیت گفتند.
دو نوجوانی که اکنون به سوی پیش می آیند ، ثمره همین ازدواجند.
 

   گرچه از مقام حسین می آیند ، اما مایوس وخسته و دل شکسته اند.
هر دو یلی شده اند برای خودشان.
به شاخه های شمشاد می مانند . هیچگاه به دید فروشنده ، اینسان به آنان نگاه نکرده بودی . چه بزرگ شده اند ، چه قد کشیده اند ، چه به کمال رسیده اند ، جان می دهند برای قربانی کردن پیش پای حسین ، برای باز پس دادن به خدا ، برای عرضه در بازار عشق.
علت خستگی و شکستگی شان را می دانی ، حسین به آنان رخصت میدان رفتن نداده است
از صبح ، بی تاب و قرار بوده اند و مکرر پاسخ  منفی شنیده اند.
    پیش از علی اکبر ، بار سفر بسته اند اما امام پرواز را به علی اکبر داده است و این آنها را بی تاب تر کرده است .
  

      علت بی تابی شان را می دانی اما آب در دلت تکان نمی خورد . می دانی که قرار نیست اینها دنیای پس از حسین را ببینند و ترتیب و توالی رفتن هم مثل همه ظرائف دیگر ، پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است.لوحی که پیش چشم توست.
و اصلا اگر بنا برفدیه کردن نبود ، غرض از زادن چه بود؟
این همه سال ، پای دو گل نشسته ای تا به محبوبت هدیه اش کنی ، همه ان رنجها برای امروز سپری شده است وحالا مگر میشود که نشود.
 در مدینه هم وقتی قصد حسین از سفر ، به گوش تو رسید ، این دو در شهر نبودند ، اما معطلشان نشدی ، می دانستی که هر کجا باشند ، نهم محرم ، جایشان در کربلاست!
بی درنگ از عبدلله خداحافظی کردی و به خانه حسین در آمدی.


    بهانه زیستن پدید آمده بود و یک لحظه بیشتر با حسین زیستن غنیمت بود.
هر دو وقتی در منزلی بین راه به کاروان رسیدند ، تورا از دیدارشان متعجب ندیدند ، شگفت زده شدند. گمان می کردند که تو را ناگهان غافلگیر خواهند کرد و بهت و حیرتت را برخواهند انگیخت. اما وقتی در نگاه و تبسم تو جز آرامش نیافتند با تعجب پرسیدند :«مگر از آمدن ما خبر داشتید؟»
 و تو گفتی :«شما رابرای همین روزها به دنیا آمده بودید. مگر می شدامام من جایی باشد و عون  ومحمد من جای دیگر؟
 این روزها باید جاده همه عشق های من به یک نقطه منتهی شود . بدون شما دو پاره تن این ماجرا چگونه ممکن می شد؟»


   اکنون هر دو بغض کرده و لب برچیده آمده اند که :«مادر ! امام رخصت میدان نمی دهد، کاری بکن!»
تو میگویی:«عزیزان پای مرا به میان نکشید»
محمد میگوید :«چرا مادر ؟ تو خواهر امامی ! عزیز ترین محبوب اویی»
و تو میگویی :« به همین دلیل نباید پای مرا به میان بکشید. نمی خواهم امام گمان کند که من شما را راهی میدان کرده ام . نمی خواهم امام گمان کند که من دارم عزیزانم را فدایش میکنم.گمان کند که من بیشتر از شما شائقم به این ماجرا. گمان کند ...چه میگویم ، او امام است ، در وادی معرفت او گمان راه ندارد . او چون آینه همه دلهارا می بیند و همه نیت ها را میخواند . اما...اما من اینگونه دل خوش ترم. این دلخوشی را از مادرتان دریغ نکنید.»


عون میگوید :«امر، امر شماست مادر!اما اگر چاره ای جز این نباشد چه؟ما همه تلاشمان را کرده ایم. پیداست که امام نمی خواهد شمار را داغدار ببیند. اندوه شما را تاب نمی آورند.این را آشکارا از نگاهشان می شود فهمید.»
محمد میگوید:«ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت!»


   تو چشم به اسمان میدوزی ، قامت دو نو جوانت را دوره میکنی و میگویی :«رمز این کار را به شما میگویم تا ببینم خودتان چه میکنید.»
عون ومحمد هردو با تعجب می پرسند :«رمز؟»
و تو میگویی :«آری ، قفل رضایت امام به رمز این کلام گشوده می شود. بروید ، بروید و امام را به مادرش فاطمه زهرا قسم بدهید ،همین ،به مقصود میرسید ...اما..»
هردو با هم می گویند:«اما چه مادر؟»
    بغضت را فرو می خوری و میگویی :«غبطه می خورم به حالتان . در آن سوی هستی ، جای مرا پیش حسین خالی کنید و از خدای حسین ، آمدن و پیوستنم را بخواهید.»


هر دو نگاهشان را به حلقه اشک چشمهای تو می دوزند و پاهایشان سست می شود برای رفتن.
مادرانه تشر می زنی: «بروید دیگر ، چرا ایستاده اید؟!»
چند قدمی که می روند صدا میزنی:
راستی!
و سرهای هردو بر می گردد.
سعی میکنی محکم و آمرانه سخن بگویی:
«همین وداعمان باشد ، برنگردید برای وداع با من ، پیش چشم حسین

 

     می بینی که سه سوار و هجده پیاده ، به شمشیر عون ، راهی دیار عدم، می شوند . خدا نیامرزد عبدلله بن قطبه نبهانی را که با ضربات نامردانه ، عون  را از اسب به زیر می کشد.

 

هنوز بدن عون به زمین نرسیده ، فریاد محمد است که در آسمان می پیچد :

شکایت به درگاه خدا باید برد از قساوت این مردم کور دل امام نشناس ،قومی که معالم  قرآن و محکمات تنزیل و تبیان را به تحریف و و تبدیل ایستادند و کفر و طغیان خویش را آشکار کردند.

         تعجیل محمد شاید از این روست که از باز پس گرفتن رخصت می هراسد یا شاید به ورودگاه عون که پیش چشم اوست ، رغبت می ورزد.

ده پیاده اورا دوره می کنند و او با شمشیرش میان جسم و جان هر ده نفر فاصله می اندازد.

یازدهمی عامربن نهشل تمیمی است که شمشیر کینه اش را از خون محمد سیراب می کند .

عذاب جاودانه خدا نثار عامر باد.

 

        ای وای ! این کسی که پیکر  عون و محمد را به زیر دو بغل زده و با کمر خمیده و چهره درهم شکسته و چشم های گریان ، آن دو را به سوی خیمه می کشاند حسین است. جان عالم به فدایت ، حسین جان رها کن این دو قربانی کوچک را خسته می شوی.

از خستگی و خمیدگی توست که پاهایشان به زمین کشیده می شود.

    رهایشان کن حسین جان ! اینها برای خاک آفریده شده اند. آنقدر به من فکر نکن من که این دو ستاره کوچک را  در مقابل خورشید وجود تو اصلا نمی بینم . وای وای وای ! حسین جان ! رها کن اندیشه مرا .

 

      زینب ! کاش از خیمه بیرون می زدی و خودت را  به حسین نشان می دادی تا او ببیند که خم به ابرو نداری و نم اشکی هم حتی مژگان تو را تر نکرده است . تا او ببیند که از پذیرفته  شدن این دو هدیه چقدر خوشحالی و فقط شرم از احساس قصور بر دلت چنگ می زند . تا او ببیند که زخم علی اکبر ، بر دلت عمیق تر است تا این دو خراش کوچک.

تا او ....اما نه چه نیازی به این نمایش معلوم ؟

بمان ! در همین خیمه بمان ! دل تو چون آینه در دست های حسین است.

 این دل تو و دست های حسین ! این قلب تو و نگاه حسین!


    ادامه دارد.....                        

                                     برگرفته از کتاب  آفتاب در حجاب  نوشته «سید مهدی شجاعی»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۰۹
متفکر مرصوصی

نظرات  (۱)

یازینب مدد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">