کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

تفکرمرصوصی

امروز دشمن منتظر غفلت و سستی ماست. استراحت بماند بعد شهادت... "شهید بیگلو"
تفکرمرصوصی
نویسندگان

تفکرمرصوصی

امروز دشمن منتظر غفلت و سستی ماست. استراحت بماند بعد شهادت... "شهید بیگلو"





آفتاب در حجاب-پرتو سوم

شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۰۰ ق.ظ

       قصه غریبی است این ماجرای عطش . و از آن غریب تر ، قصه کسی است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد دیگران را در مصیبت  تشنگی ، التیام و دلداری دهد. ...

 

      معجر و مقنعه و دشداشه و لباس کامل ، در زیر آفتاب  سوزنده نینوا ، حتی خون رگ های تو را تبخیر کرده است.

    تو اگر با همین حجاب در عرصه نینوا می نشستی ، عطش تمام وجودت را به آتش می کشید ، چه رسد به اینکه هیچ کس در کربلا به اندازه تو راه نرفته  است ، ندویده است ، هروله نکرده است مگر البته  خود حسین .

 

  و تو اکنون با این حال و روز  فریاد العطش بچه هارا بشنوی و تاب بیاوری. باید تشنگی را در تار و پود جوانا بنی هاشم ببینی و به تسلایشان بر خیزی.باید زبانه های عطش را در چشم های کودکان نظاره کنی به کام بگیری ودم بر نیاوری.باید تصویر کوثر  را در آیینه نگاهت بخشکانی تا بچه ها با دیدن چشم های تو به یاد آب نیفتند.

 

   باید آوند های خشکیده این همه نهال را به اشک چشم آبیاری کنی تا تصویر پژمردگی در خیال دشمن بخشکد و گل های باغ رسول الله را شاداب تر از همیشه ببیند.

   اما از همه اینها مهمتر و در عین حال سخت تر و شکننده تر ، کار دیگر است و آن این که نگذاری آتش عطش بچه ها بچه ها از در و دیوار خیمه ها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد ، نگذاری طنین تشنگی بچه ها به گوش عباس برسد.

چرا که تو عباسی را می شناسی و از تردی و نازکی  دلش با خبری .

می دانی که تمام صلابتش و استواری و دلیری او ، در مقابل  دشمن است .

و می دانی که دلش در پیش توست ، تاب کمترین لرزش را ندارد.

پس او نباید از تشنگی بچه ها با خبر شود ، او علمدار  لشکر است وپشت و پناه برادر ، او اگر دلش بلرزد طنین زلزله درکائنات می پیچد.

او اگر از تشنگی بچه های حسین با خبر شود، آنی طاقت نمی آورد ، خود را به آب و اتش می زند تا ریشه عطش را در جهان بخشکاند.

 

   او تاب دیدن اشک بچه هارا ندارد. او در مقابل گریه های رقیه دوام نمی آورد. لزومی ندارد که سکینه از او چیزی بخواهد.او خواستنش را از نگاه سکینه در می یابد. او کسی نیست که بتواند در مقابل نگاه سکینه بی تفاوت بماند.

سکینه کافی است که  لب به خواستن آب تر کند ،او تمام   دریاهای عالم را به پایش می ریزد .

اما خدا چه صبر  و طاقتی به این سکینه داده است . دلش را دو پاره کرده است . نیمش را با پدر به میدان فرستاده است و نیم دیگر را به زیر  پای کودکان پهن کرده است.

ولی مگر چقدر می شود به تسلای کودک نشست . سخن هر چقدر هم شیرین ، برای کودک تشنه آب نمی شود. این دل سکینه است که در سخن گفتن با کودکان  ، آب می شود.

نه ، نه ،نه ، عباس نباید لبهای به خشکی نشسته سکینه را ببیند. نگاه عباس نباید با نگاه سکینه تلاقی کند. عباس جانش را بر سر این نگاه می گذارد و روحش را به پای این نگاه می ریزد و بی عباس...نه....نه....، زندگی بدون آب ممکن تر است تابدون عباس.

عباس ، دل آرام عرصه زندگی است ، آرام جان برادر است.

حیات بدون عباس بی معناست و زندگی بدون ابو الفضل ، میان تهی است و آسمان و زمین ، بی قمر بنی هاشم ، تاریک و ظلمانی است.

 

   نه ، نه ، عباس نباید از تشنگی بچه ها با خبر شود . این تنها راز عالم هستی است که باید از او مخفی بماند . اما مگر می شود؟! او با گفتن و شنیدن ، خبر دار می شود؟!دل او آیینه آفرینش است و آیینه ، تصویر خویش را انتخاب نمی کند.

   مگر همین دیشب نبود که تو برای سرکشی به خیمه های خودی از خیمه خودت در آمدی و از دور عباس را ، استوار و با صلابت در کار محافظت  از خیمه ها دیدی ؟!

مگر نه وقتی تو از دلت گذشت که «چه علمدار خوبی دارد برادرم! » از میان زمزمه های او با خودش شنیدی که :« چه مولای خوبی دارم من! »

مگر نه وقتی تو از دلت گذشت که «چه برادر خوبی دارد برادرم! » شنیدی که : « من نه برادر ، که خدمتگزار حسینم و زندگی ام در بندگی حسین معنا می شود.»

آری دل عباس به آسمان آبی و بی ابر  می ماند ، پرواز هیچ پرنده خیالی در نظر گاه دلش مخفی نمی ماند.

چگونه می توان رازی به این عظمت را از عباس مخفی کرد؟!

همیشه انگار خدا نبض عباس را با عطش حسین می زده است.

انگار پیش از آنکه لب و دهان حسین ، تشنگی را احساس کند ، قلب عباس  ، از آن خبر می داده است.

 

اکنون که روز تشنگی است ، چگونه ممکن است او از عطش حسین و بچه های جبهه حسین بی خبر بماند؟!

بی خبر نمی ماند. بی خبر نمانده است. همین خبر است که او را از صبح مثل مرغ  سر کنده کرده است. همین خبر است که او را میان خیمه و میدان ، هاجر وار به سعی و هروله واداشته است.

   او معدن و سرچشمه ادب است. او کسی نیست که با سماجت از امام چیز ی طلب کند. او کسی است که به احتمال پاسخ منفی ، از اصل ماجرا می گذرد.

اما این خواهش ، این مطلب ، این تقاضا ، خواسته  ای متفاوت بوده است.

این خود او بود است که در میان دو سوی دلش ،در تعارض مانده بوده است. با خود عجب کلنجار سختی داشته است.عباس؛میان دو خواسته ، میان دو عشق ، میان دو ایثار.

 

   هرم عطش بچه ها ، او را از کنار خیمه کنده است و به محضر امام کشانده است تا از او رخصت بگیرد و برای آوردن آب ، دل به دریای دشمن بزند.اما به آنجا که رسیده است و تنهایی امام را در مقابل این سپاه عظیم دیده است ، طاقت نیاورده است و تقاضای خویش را فرو خورده و باز گشته است.

 

  بار دیگر وقتی کودکان را دیده است که پیراهن های خود را بالا زده اند و شکم به رطوبت جای مشک پیشین سپرده اند،تا هرم تشنگی را فرو بنشانند ، بار دیگر وقتی......

 

  هر بار از خیمه به قصد طرح تقاضای خویش با امام گریخته است و به آنجا که رسیده است ، فلسفه حیات خویش را به یاد آورده است و به بهانه  زیستن خویش نگریسته است و در آیینه هستی خویش نگاه کرده است و دیده است که همه عمرش را برای همین امروز زندگی کرده است؛ برای دفاع از حسین پا به این جهان گذاشته است و برای علمدار ی او رنج این هبوط را پذیرا گشته است .او لحظه های همه عمر خویش را تا رسیدن امروز شمرده است و امروز چگونه می تواند لحظاتی را بی حسین سپری کند ، حتی به قصد آورده آب برای بچه های حسین.

   اما در این سعی آخر میان خیمه و میدان ، کاری شده است که او را یک دله کرده است .

   سکینه، سکینه ، سکینه ،اینجا همانجاست که جاده های محبت به هم می رسد . عشق های مختلف به هم گره می خورد و یکی می شود . عشق او به حسین و عشق او به بچه هادر سکینه به هم تلاقی می کند...

اینجا همانجاست که او در مقابل حسین و بچه ها یکجا زانو می زند.

این سکینه همان طور سینایی است که حضور حسین در آن به تجلی می نشیند.

این سکینه مرز مشترک میان حسین و بچه هاست .

 

   لزومی ندارد که سکینه به عباس حرفی زده باشد . لزومی ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد . چه بسا که او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد.

لزومی ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستنش را از چشم های او بخواند . همین قدر کافی است که او پیش روی عباس ایستاده باشد ، مژگان سیاهش را حایل چشم هایش کرده باشد ونگاهش را به زمین دوخته باشد. همین برای عباس کافی است تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند.

 

   اگر سکینه بگوید آب ، هستی عباس آب می شود پیش پای سکینه . نه ، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است . فقط شاید گفته باشد :عمو... یا نگفته باشد.

   چه گذشته است میان  سکینه  و عباس که عباس ادب ، عباس معرفت ، عباس ماموم ، عباس خضوع ، پیش روی امام ایستاده است و گفته است که«آقا تابم تمام شده است »

 وآقا رخصت داده است .

  خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمی روی عباس ! این جا حول و حوش خیمه زینب چه می کنی ؟ عمر من ! عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار ؟آمده ای که داغ مرا تازه کنی ؟آمده ای که دلم را بسوزانی ؟جانم را به آتش بکشی ؟ تو خود جان منی عباس!برو و احتضار مرا این قدر طولانی نکن .

 

   رخصت از من چه می طلبی عباس ! تو کجا دیده ای که من نه بالای حرف حسین که ، هم طراز حسین ، حرفی گفته باشم ؟ تو کجا دیده ای که دلم غیر از حسین به امام دیگری اقتدا کند؟ تو کجا دیده ای که من  به سجاده ای

غیر خاک پای حسین نماز  بگذارم؟

  آمده ای که معرفت رابه تجلی بنشینی ؟ ادب را کمال ببخشی؟ عشق را به برترین  نقطه ظهور برسانی ؟

چه نیاز ی عباس من؟

 

   نشان ادب تو از دامان مادرت به یاد من مانده است . وقتی که مادر خطابش کردیم ، پیش پای ما نشست و زار زار گریه کرد وگفت :«مرا مادر خطاب نکنید. مادر شما فاطمه بوده است ، این کلام ، از دهان شما فقط برازنده مقام زهراست. من خدمتگزار شمایم .کنیز شمایم .»

  عباس من ! تو شیر ادب از سینه این مادر خورده ای ،و قتی پدر او را به همسر ی بر گزید ،او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمی آمد تا از من دختر بزرگ خانه رخصت بگیرد، و تا من به پیشواز او نرفتم ، او قدم به خانه نگذاشت . عباس من ! تو خود معلم عشقی ! امتحان چه را پس می دهی ؟

جانم فدای ادبت عباس !عرفان شاگرد معرفت توست و عشق ، در کلاس تو درس پس می دهد.

بارها گفته ام که اگر خدا از همه عالم و آدم ، همین یک عباس را می آفرید ، به مدال فتبارک الله احسن الخالقین ش می بالید .

اگر آمده ای برای سخن گفتن ، پس چیزی بگو . چرا مقابل من بر سکوی سکوت ایستاده ای و نگاهت را به خیمه ها دوخته ای.

عباس من! این دل زینب اگر کوه هم باشد ، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده می شود :و تکون الجبال کالعهن المنفوش .

آخر این نگاه تو نگاه نیست. قارعه است . قیامت است: یکون الناس کالفراش المبثوث.

عالم ، شمع نگاه تو را پروانه می شود .

اما مگر چه مانده است که نگفته ای؟! شیوا تر از چشمهای تو چیست ؟

بلیغ تر از نگاه تو  کدام است؟ تو ماه آسمان را با نگاه ، راه می بری . سخن گفتن با نگاه که برای تو مشکل نیست.

و اصلا نگاه آن زمان به کار می آید که از دست و زبان ، کار بر نمی اید.

برو عباس من که من بیش از این تاب نگاه تو را ندارم .

وقتی نمی توانم نرفتنت را بخواهم ، ناگزیرم به رفتن ترغیبت  کنم .تا پیش خدای عشق رو سپید بمانم ؛ خدایی که قرار است فقط خودش برایم بماند.

اگر برای وداع هم آمده ای ، من با تو یکی دردانه خدا! تاب وداع ندارم....

من تماما به  لحظه ای فکر می کنم که تو هر چیز ، حتی آب را می دهی تا آبرویت پیش سکینه محفوظ بماند. به لحظه ای که تو در پرهیز از تلافی نگاه سکینه ، چشم هایت را به حسین می بخشی.

 جانم فدای اشک های تو!

گریه نکن عباس من ! دشمن نباید چشم های تو را اشک بار ببیند.

 میان تو و سکینه فراقی نیست . سکینه از هم اکنون در آغوش رسول الله است. چشم انتظار تو.

اول کسی که در آنجا به پیشواز تو می آید ، سکینه است . سکینه فقط آن چنان در ذات خدا غرق شده است که تمام وجودش را پیش فرستاده است.

تو آنجا بی سکینه نمی مانی ، عموی وفادار!

من!؟

به من نیندیش عباس من! اندیشه من پای رفتنت را سست نکند.

تا وقتی خدا هست ، تحمل  همه چیز ممکن است و خدا همیشه خداست . خدا همین جاست که من ایستاده ام.

برو آرام جانم!برو قرار دلم!

من هم اکنون باید به تسلای حسین برخیزم! غم برادری چون تو، پشت حسین را می شکند.

جانم فدای این دو برادر!

 برگرفته ازکتاب آفتاب در حجاب «سید مهدی شجاعی»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۱۱
متفکر مرصوصی

نظرات  (۲)

التماس دعا
پاسخ:
محتاجیم
۱۱ آبان ۹۲ ، ۱۵:۰۷ روز بارانی
السلام علیک یا ابالفضل العباس (ع)
پاسخ:
السلام علیک یا عمو جان عباس (ع)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">