کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

تفکرمرصوصی

امروز دشمن منتظر غفلت و سستی ماست. استراحت بماند بعد شهادت... "شهید بیگلو"
تفکرمرصوصی
نویسندگان

تفکرمرصوصی

امروز دشمن منتظر غفلت و سستی ماست. استراحت بماند بعد شهادت... "شهید بیگلو"





آفتاب در حجاب-پرتو چهارم

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۵۸ ب.ظ

آدمى به سر، شناخته مى شود، یا لباس ؟
کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به چهره اش مى نگرند یا به لباسى که پیش از رزم بر تن کرده است ؟
اما اگر دشمن آنقدر پلید باشد که سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟
اگر دشمن ، کهنه ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟
لابد به دنبال علامتى ، نشانه اى ، انگشترى ، چیزى باید گشت .
اما اگر پست ترین سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به بهانه بردن انگشتر، انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، به چه علامت و نشانه اى کشته خویش را باز مى توان شناخت ؟
البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص غریبه هاست نه براى زینبى که با بوى حسین بزرگ شده است و رایحه جسم و جان حسین را از زوایاى قلب خود بهتر مى شناسد.
تو را نیاز به نشانه و علامت نیست . که راه گم کرده ، علامت مى طلبد و ناشناس ، نشانه مى جوید.
تویى که حضور حسین را در مدینه به یارى شامه ات مى فهمیدى ، تویى که هر بار براى حسین دلتنگ مى شدى ، آینه قلبت را مى گشودى و جانت را به تصویر روشن او التیام مى بخشیدى . تویى که خود، جان حسینى و بهترین نشانه براى یافتن او، اکنون نیاز به نشانه و علامت ندارى . با چشم بسته هم مى توانى پیکر حسین را در میان بیش از صد کشته ، بازشناسى . اما آنچه نمى توانى باور کنى این است که از آن سرو آراسته ، این شاخه هاى شکسته باقى مانده باشد.....

همین امروز، همه رفته اند، فریاد مى کشى :
امروز جدم رسول خدا کشته شد! امروز پدرم على مرتضى کشته شد!
امروز مادرم فاطمه زهرا کشته شد! امروز برادرم حسن مجتبى کشته شد!
اصحاب پیامبر، سعى در آرام کردن تو دارند اما تو بى خویش ضجه مى زنى :
اى اصحاب محمد! اینان فرزندان مصطفایند که به اسارت مى روند.
و این حسین است که سرش را از قفا بریده اند و عمامه و ردایش را ربوده اند.
اکنون آنقدر بى خویش شده اى که نه صف فشرده دشمنان را در مقابلت مى بینى و نه حضور زنان و دختران را در کنارت احساس مى کنى .
در کنار پیکر حسینت زانو مى زنى و
همچنان زبان مى گیرى :
پدرم فداى آنکه در یک دوشنبه ، تمام هستى و سپاهش غارت و گسسته شد. پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد. پدرم فداى آنکه سفر، نرفته تا چشم به بازگشتش باشد و مجروح نگشته تا امید به مداوایش ‍ برود. پدرم فداى آنکه جان من فداى اوست . پدرم فداى آنکه غمگین درگذشت . پدرم فداى آنکه تشنه جان سپرد. پدرم فداى آنکه محاسنش ‍ غرق خون است . پدرم فداى آنکه جدش محمد مصطفاست . جدش ‍ فرستاده خداست . پدرم فداى آنکه فرزند پیامبر هدایت ، فرزند خدیجه کبراست ، فرزند على مرتضاست ، یادگار فاطمه زهراست .
صداى ضجه دوست و دشمن ، زمین و آسمان را بر مى دارد.
زنان و فرزندان که تاکنون فقط سکوت و صبورى و تسلى تو را دیده اند، با نوحه گرى جانسوزت بهانه اى مى یابند تا سیر گریه کنند و عقده هاى دلشان را بگشایند.


از اینکه مى بینى دشمن قتاله سنگدل هم گریه مى کند، اصلا تعجب نمى کنى ، چرا که به وضوح ، ضجه زمین را مى شنوى ، اشک اشیاء را مشاهده مى کنى ، گریه آسمان را مى بینى ، نوحه سنگ و خاک و باد و کویر را احساس مى کنى و حتى مى بینى که اسبهاى دشمن آنچنان گریه مى کنند که سمهاشان از اشک چشمهاشان تر مى شود.
ولوله اى به پا کرده اى در عالم ، زینب !
هیچ کس نمى توانست تصور کند که این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گرى کند، چنان آتشى به جان عالم و آدم مى افکند که اشک عرش را در مى آورد و دل سنگین دشمن را مى لرزاند.
اما این وضع ، نباید ادامه بیابد که اگر بیابد، دمى دیگر آب در لانه دشمن مى افتد و سامان بخشیدن سپاه را براى عمر سعد مشکل مى کند.
پس عمر سعد به کسى که کنار او ایستاده ، فرمان مى دهد:
برو و این زن را از سر جنازه ها بران !

واین دستور عمر سعد نمى شنوى . فقط ناگهان ضربه تازیانه و غلاف شمشیر را بر بازو و پهلوى خود احساس مى کنى آنچنانکه تا اعماق جگرت تیر مى کشد، بند بند تنت از هم مى گسلد و فریاد یا زهرایت به آسمان مى رود.
زبان زور، زبان نیزه ، زبان تازیانه ؛ اینها ابزار تکلم این اعراب جاهلیت اند. انگار نافشان را با خنجر نفرت بریده اند و دلهایشان را در گور کرده اند.
اگر برنخیزى و بچه ها را با دست خودت از کنار جنازه ها برنخیزانى ، زبان نیزه آنها را بلند خواهد کرد و ضربه تازیانه بر آنها فرود خواهد آمد.
پس دردهایت را چون همیشه پنهان مى کنى ، از جا بر مى خیزى و زنان و کودکان را با زبان مهربانى و دست تسلى از پاى پیکرها کنار مى کشى و دور هم جمع مى کنى این شترهاى عریان و بى جهاز، براى بردن شما صف کشیده اند.

………

 

اکنون اى ایستاده تنها! اى بلندترین قامت استقامت ! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم ، چه مى کنى ؟
تقدیر اگر چنین است چاره نیست ، باید سوار شد.
اما چگونه ؟!
پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى ، بلافاصله حسن پیش مى دوید، عباس زانو مى زد و رکاب مى گرفت و تو با تکیه بر دست و بازوى حسین بر مى نشستى .
در همین آخرین سفر از مدینه ، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى ، قاسم دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته بود، عباس زانو بر زمین نهاده بود، على اکبر پرده کجاوه را نگاه داشته بود، حسین دست و بازو پیش ‍ آورده بود تا تو آنچنانکه شایسته عقیله یک قبیله است ، بر مرکب سوار شدى .
آرى ، پیش از این دردانه بنى هاشم ، عزیز على و بانوى مجلله اهل بیت اینگونه بر مرکب مى نشست .
و اکنون هزاران چشم ، خیره و دریده مانده اند تا استیصال تو را ببینند و براى استمداد ناگزیر تو، پاسخى از تحقیر یا تمسخر یا ترحم بیاورند.
خدا هیچ عزیزى را در معرض طوفان ذلت قرار ندهد.
خدا هیچ شکوهمندى را دچار اضطرار نکند.
امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء(21)
چه کسى را صدا کردى ؟ از چه کسى مدد خواستى ؟
آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟
هم او در گوشت زمزمه مى کند که : به جبران این اضطرار، از این پس ، ضمیر مرجع ((امن یجیب )) تو باش

هر که از این پس در هر کجاى عالم ، لب به ((ام من یجیب )) باز کند، دانسته و ندانسته تو را مى خواند و دیده و ندیده تو را منجى خویش ‍ مى یابد.
خدا نمى تواند زینبش را در اضطرار ببیند.
اینک اجابت زینب !
ببین که چگونه برایت رکاب گرفته است . پا بر زانوى او بگذار و با تکیه بر دست و بازوى او سوار شو، محبوبه خدا!
بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته اى و دست به هوا داده اى

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۲۹
متفکر مرصوصی

نظرات  (۱)

۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۸:۱۷ ღ❤ღدر انتظار ماه ღ❤ღ
میون همه دلها امون از دل زینب
این شعر منو دیوونه میکنه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">