کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

تفکرمرصوصی

امروز دشمن منتظر غفلت و سستی ماست. استراحت بماند بعد شهادت... "شهید بیگلو"
تفکرمرصوصی
نویسندگان

تفکرمرصوصی

امروز دشمن منتظر غفلت و سستی ماست. استراحت بماند بعد شهادت... "شهید بیگلو"





آفتاب در حجاب -پرتو پنجم

جمعه, ۱ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۰۰ ق.ظ

سر حسین را پیش از کاروان به دارالاماره رسانده اند و در طشتى زرین پیش روى ابن زیاد نهاده اند. ابن زیاد با تفاخر و تبختر بر تخت تکیه زده است و با چوبى که در دست دارد، بر لب و دندان حسین مى زند، و قیحانه مى خندد و مى گوید: ((چه زود پیر شدى حسین ! امروز تلافى روز بدر!))


و تو با خودت فکر مى کنى که آیا روزى سخت تر از امروز در عالم هست ؟
مى فهمى که این صحنه را تدارک دیده اند تا به هنگام ورود شما، تتمه عزت و جلالتان را هم به خیال خود فرو بریزند.


در میان حضار، چشمت به زید بن ارقم صحابى خاص پیامبر مى افتد با ریش و مو و ابرویى سپید و اندامى نحیف و تکیده .
در دلت به او مى گویى : ((تو چرا این صحنه را تاب مى آورى زید بن ارقم ؟))
زید، ناگهان از جا بلند مى شود و با لرزشى در صدا فریاد مى زند: ((نکن ابن زیاد! چوب را از این لب و دندان بردار. به خدا که من بارها و بارها شاهد بوسه پیامبر بر این لب و دندان بوده ام .))
و گریه امانش را مى برد.
ابن زیاد مى گوید: ((خدا گریه ات را زیاد کند. براى این فتح الهى گریه مى کنى ؟ اگر پیر و خرفت نبودى ، حتم گردنت را مى زدم .))
زید در میان گریه پاسخ مى دهد: ((پس بگذار با بیان حدیث دیگرى خشمت را افزون کنم :
من به چشم خودم دیدم که پیامبر نشسته بود، حسن را بر پاى راست و حسین را بر پاى چپ نشانده بود، دو دست بر سر آن دو نهاده بود و به خدا عرضه مى داشت : خدایا! این دو و مومنان صالح را به دست تو مى سپارم .
ببین ابن زیاد! که با امانت رسول خدا چه مى کنى ؟!))
و منتظر پاسخ نمى ماند. به ابن زیاد پشت مى کند و راه خروج پیش ‍ مى گیرد و در حالیکه از ضعف و پیرى آرام آرام قدم بر مى دارد، زیر لب به حضار مجلس مى گوید: ((از امروز دیگر برده دیگرانید. فرزند فاطمه را کشتید و زاده مرجانه را امیر خود کردید. او کسى است که خوبانتان را مى کشد و بدانتان را به خدمت مى گیرد. بدبخت کسى که به این ننگ و ذلت تن مى دهد.))
یکى به دیگرى مى گوید:((اگر شنیده باشد ابن زیاد این کلام را، سر بر تن زید باقى نمى ماند.))


اولین نقشه ابن زیاد با اعتراض زید به هم مى ریزد و ابن زیاد به نقشه هاى دیگر خود فکر مى کند.
تو گوشه ترین مکان را براى نشستن انتخاب مى کنى و مى نشینى .
بلافاصله زنان دیگر به دورت حلقه مى زنند و تو را چون نگینى در میان مى گیرند.
سجاد در نزدیکى تو و بقیه نیز در اطراف شما مى نشینند.
ابن زیاد چشم مى گرداند و نگاهش بر روى تو متوقف مى ماند.
با لحنى سرشار از تبختر و تحقیر مى پرسد: ((آن زن ناشناس ‍ کیست ؟))
کسى پاسخ نمى دهد.
دوباره مى پرسد. باز هم پاسخى نمى شنود.
خشمگین فریاد مى زند: ((گفتم آن زن ناشناس کیست ؟))
یکى مى گوید: ((زینب ، دختر على بن ابیطالب .))
برقى اهریمنى در نگاه ابن زیاد مى دود. رو مى کند به تو و با تمسخر و تحقیر مى گوید: ((خدا را شکر که شما را رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش کرد.))
تو با استوارى و صلابتى که وصل به جلال خداست ، پاسخ مى دهى :
((خدا را شکر که ما را به پیامبرش محمد، عزت و شوکت بخشید و از هر شبهه و آلودگى پاک ساخت . آنکه رسوا مى شود، فاسق است و آنکه دروغش فاش مى شود فاجر است و اینها به یقین ما نیستیم .))
ابن زیاد از این پاسخ قاطع و غیر منتظره جا مى خورد و لحظه اى مى ماند.
نمى تواند شکست را در اولین حمله ، بر خود هموار کند. نگاه حیرتزده حضار نیز او را براى حمله اى دیگر تحریک مى کند. این ضربه باید به گونه اى باشد که جز ضعف و سکوت پاسخى به میدان نیاورد.
- چگونه دیدى کار خدا را با برادرت حسین ؟!
و تو محکم و استوار پاسخ مى دهى : ((ما راءیت الا جمیلا. جز خوبى و زیبایى هیچ ندیدم )).
و ادامه مى دهى : ((اینان قومى بودند که خداوند، شهادت را برایشان رقم زده بود. پس به سوى قتلگاه خویش شتافتند.
به زودى خداوند تو را و آنان را جمع مى کند و در آنجا به داورى مى نشیند.
و اما اى ابن زیاد! موقفى گران و محکمه اى سنگین پیش روى توست .
بکوش که براى آن روز پاسخى تدارک ببینى . و چه پاسخى مى توانى داشت ؟!
ببین که در آن روز، شکست و پیروزى از آن کیست .
مادرت به عزایت بنشیند اى زاده مرجانه !))


ابن زیاد از این ضربه هولناک به خود مى پیچد، به سختى زمین مى خورد و ناى برخاستن در خود نمى بیند.
تنها راهى که در نهایت عجز، به ذهنش مى رسد، این است که جلاد را صدا کند تا در جا سر این حریف شکست ناپذیر را از تن جدا کند.
عمروبن حریث که ننگ کشتن یک زن را بیش از ننگ این شکست مى شمرد و جنس این ننگ را بیش از ابن زیاد مى فهمد، به او تذکر مى دهد که دست از این تصمیم بردارد.
اما ابن زیاد درمانده و مستاءصل شده است ، باید کارى کند و چیزى بگوید که این شکست را بپوشاند.
رو مى کند به حضرت سجاد و مى گوید: ((تو کیستى ؟))
امام پاسخ مى دهد: ((من على فرزند حسینم .))
ابن زیاد مى گوید: ((مگر على فرزند حسین را خدا نکشت ؟))
امام مى فرماید: ((من برادرى به همین نام داشتم که ... مردم ! او را کشتند؟))
ابن زیاد مى گوید: ((نه ، خدا او را کشت .))
امام به کلامى از قرآن ، این بحث را فیصله مى دهد:
- الله یتوفى الانفس حین موتها(27) خداوند هنگام مرگ ، جان انسانها را مى گیرد.
خشم ابن زیاد برافروخته مى شود، فریاد مى زند: ((تو با این حال هم جراءت و جسارت به خرج مى دهى و با من محاجه مى کنى ؟))


و احساس مى کند که تلافى شکست در میدان تو را هم یکجا به سر او در بیاورد.
فریاد مى زند: ((ببرید و گردنش را بزنید.))
پیش از آنکه ماءموران پا پیش بگذارند، تو از جا کنده مى شوى ، دستهایت را چون چترى بر سر سجاده مى گیرى و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشى : ((بس نیست خونهایى که از ما ریخته اى . به خدا قسم که براى کشتن او باید از روى جنازه من بگذرید.))
ابن زیاد به اطرافیان خود مى گوید: ((حیرت از این محبت خویشاوندى !
به خدا قسم که به راستى حاضر است جانش را فداى او کند.))
سجاد به تو مى گوید: ((آرام باش عمه جان ! بگذار من با او سخن بگویم .))
و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشد: ((ابن زیاد! مرا از قتل مى ترسانى ؟! تو هنوز نفهمیده اى که کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت خاندان ماست ؟!))
ابن زیاد از صلابت این کلام برخود مى لرزد. رو مى کند به ماءموران و مى گوید: ((رهایش کنید. بیمارى اش او را از پا در خواهد آورد.))
و فریاد مى زند: ((ببریدشان . همه شان را ببرید.))
و با خود فکر مى کند: ((کاش وارد این جنگ نمى شدم . هیچ چیز جز شکست و شماتت بر جا نماند.))

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۹/۰۱
متفکر مرصوصی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">