کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

تفکرمرصوصی

امروز دشمن منتظر غفلت و سستی ماست. استراحت بماند بعد شهادت... "شهید بیگلو"
تفکرمرصوصی
نویسندگان

تفکرمرصوصی

امروز دشمن منتظر غفلت و سستی ماست. استراحت بماند بعد شهادت... "شهید بیگلو"





آفتاب در حجاب-پرتو ششم

دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۰۰ ق.ظ

مگر نه بزرگترین آرزوى هر غریب ، رسیدن به موطن خویش است ؟ و مگر نه مقصد مدینه در پیش است ؟
پس چرا تو مدام تداعى خاطرات گذشته را مى کنى و در کجاوه تنهایى خودت ، اشک مى ریزى ؟
نمى توان گفت که هر چه بود، گذشت . ولى مى توان گفت که فصل مصیبت ، سپرى شد. اگر چه این فصل به اندازه تمام سالهاى عمر، کش آمد و اگرچه این فصل ، خزانى جاودانه براى عالم ، رقم زد.
نمى توان توقع کرد که تو اکنون که به مدینه باز مى گردى ، تمام خاطرات این سفر را، این سفر پر رنج و راز و خطر را تداعى نکنى و براى لحظه لحظه آن ، در خلوت کجاوه خودت ، اشک نریزى .
اما تو باید خودت را هم حفظ کنى زینب ! چرا که کار تو هنوز به اتمام نرسیده است .
پس به یاد بیاور اما گریه نکن .
یزید شما را میان اقامت در شام و مراجعت به مدینه ، مخیر ساخت . و تو و امام ، مراجعت به مدینه را برگزیدید.
تو گفتى : ((ما را به مدینه برگردان . ما به سوى جدمان هجرت مى کنیم )) به هنگام خروج از شام ، یزید پول زیادى براى تو پیشکش ‍ آورد و گفت : ((این را به عوض خون حسین بگیرید.))
و تو بر سرش فریاد زدى که : ((واى بر تو اى یزید که چقدر وقیح و سنگدل و بى حیایى . برادرم را مى کشى و در عوض آن به من مال مى دهى ؟!))
یزید شرمگین سرش را به زیر افکند و پولهایش را پس کشید.
یزید به جبران گذشته ، نعمان بن بشیر را که مسن تر و مهربانتر و نرمخوتر بود به سرپرستى کاروان برگزید و به او سفارش کرد که همه گونه با اهل کاروان مدارا کند.
کاروان را از کناره شهرها بگذارند و در جاى خوب مقام دهد. و ماءموران و محافظان را از اطراف کاروان ، دورتر نگاه دارد تا اهل کاروان معذب نشوند.
و نیز دستور داد که بر شترها کجاوه بگذارند و کجاوه ها را با پارچه هاى ابریشمین و زربفت ، زینت دهند و...
و تو وقتى چشمت به این پارچه هاى رنگارنگ افتاد، خشمگین شدى و فریاد زدى : این پارچه هاى الوان و این زینتها را فرو بریزید. این کاروان ، عزادار فرزند رسول الله است . کاروان را سیاه بپوشانید تا مردم همه بدانند که این کاروان مصیبت زده شهادت اولاد زهر است .))
و دستور دادى که علاوه بر آن ، در پس و پیش و میان کاروان پرچمهاى سیاه برافرازند تا هر کس به این کاروان بر مى خورد، بفهمد که چه اتفاق بزرگى در عالم افتاده است و بفهمد که باعث و بانى این اتفاق که بوده است و بفهمد که ... و براى دستگاه یزید حیثیتى نماند.
با خطبه اى که تو در مجلس یزید خواندى ، با تعزیتى که تو در شام بر پا کردى و با خطبه تکان دهنده اى که سجاد در مسجد شام خواند، یزید بر حکومت خود ترسید و اگر چه به دروغ ، اظهار ندامت کرد.
به تو گفت : ((خدا لعنت کند ابن زیاد را که حسین را به قتل رساند. من هرگز به قتل حسین ، راضى نبودم .))
تو پاسخ دادى : ((اى یزید به خدا قسم که برادرم حسین را جز تو کسى نکشت . و اگر فرمان تو نبود، ابن زیاد کوچکتر و حقیرتر از آن بود که به چنین کار بزرگى دست بزند. تو از خدا نترسیدى ؟ به قتل کسى دست یازیدى که پیامبر درباره اش فرموده بود: حسن و حسین جوانان بهشتى اند. اگر بگویى رسول خدا چنین نگفته است ، دروغ گفته اى و مردم تو را تکذیب خواهند کرد و اگر بگویى گفته است ، خصم خودت شده اى .))
و یزید سر فرو انداخت و به این آیه از قرآن ، اعتراف کرد که : ذریة بعضها من بعض .(43)
به آینده فکر کن زینب ! به رسالتى که بر دوش توست ! به مدینه اى که پیش ‍ روى توست .
تا ساعتى دیگر، قاصدى خبر شهادت حسین و دو فرزندت را به شویت عبدالله خواهد داد. و عبدالله گریه کنان خواهد گفت : انالله و اناالیه راجعون .
غلامى که نامش ابوالسلاس است به طعنه خواهد گفت : ((این مصیبت از حسین به ما رسید.))
و عبدالله کفش خود را بر دهان او خواهد کوبید که : ((اى حرامزاده ! درباره حسین چنین جسارتى مى کنى ؟ به خدا قسم که اگر در آنجا حضور داشتم ، دست از دامنش بر نمى داشتم تا در رکابش کشته شوم .
سوگند به خدا که آنچه تحمل این مصیبت را بر من ممکن مى کند و آرامشم مى بخشد این است که این دو فرزند، همراه حسین و در راه حسین کشته شدند.))
و سپس روى به آسمان خواهد کرد و خواهد گفت : ((خدایا! مصیبت حسین ، جانم را گداخت اما تو را سپاس مى گویم که اگر خودم نبودم تا جانم را فدایش کنم ، دو فرزندم را قربانى خاک پایش کردم .))
زیر لب زمزمه مى کنى : کاش هزار فرزند مى داشتم و همه را فداى یک تار موى حسین مى کردم .))
و نام آرام بخش حسین را زیر لب ترنم مى کنى :
حسین ! حسین ! حسین !

حسین اگر بود، تحمل همه این رنجها و دردها و داغها اینقدر مشکل نبود. حتى داغ على اکبر، حتى مصیبت قاسم ، حتى شهادت على اصغر، حتى عروج عباس ...!
عباس ؟! تو با خواهرت چه کردى عباس ؟! تو از کجا آمده بودى عباس ؟ تو چگونه خودت را با جگر زینب ، پیوند زدى ؟
هم اکنون که به مدینه مى رسیم ، من به مادرت چه بگویم ؟
بگویم ام البنین ! مادر پسران مادر کدام پسران ؟ کجایند آن چهار سروى که تو روانه کربلا کردى ؟
بگویم : ام البنین ! همه مادران عالم باید تربیت پسر را از تو یاد بگیرند، همه مردان عالم باید پیش تو درس ادب بخوانند.
حسین ! حسین ! حسین !
جاذبه عشق تو با این چهار جوان چه کرد؟ با پیران و سالخوردگان چه کرد؟ با حبیب چه کرد؟ با مسلم چه کرد؟
حسین ! حسین ! حسین !
تو اگر بودى ، سینه تسلاى تو اگر بود، نگاه آرام بخش تو اگر بود، همه غمهاى عالم ، قابل تحمل بود.
پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد.
پدرم فداى آنکه غمگین در گذشت .
پدرم فداى آنکه تشنه جان سپرد.
پدرم فداى آنکه محاسنش غرق خون شد.
پدرم فداى آنکه جدش محمد مصطفاست ، جدش فرستاده خداست . راستى حسین ! این سؤ ال تو را چه پاسخ گفتند وقتى که پرسیدى : فبم تستحلون دمى ؟(44)
راستى ، یک قطره از خون على اصغر حتى به زمین نچکید...
میان دست و بدن عباس ، چقدر فاصله افتاده بود؟
هیچ کس آب نخورد، حتى وقتى که آب آزاد شد.
راستى رقیه به حسین چه گفت ، رقیه با حسین چه کرد که حسین به او پروانه رفتن داد؟
از همه سخت تر وداع بود. وداع با حسین . وداع با جهان ، وداع با جان ، وداع با هر چه که دوست داشتنى است .
زینب ! زینب ! زینب !
تو را به خدا خودت را حفظ کن .
کار تو هنوز به اتمام نرسیده است .
تو تازه باید پیام کربلایى ات را از مدینه رسول الله به تمام عالم منتشر کنى .
تو باید خون حسین را تا ابد تازه نگه دارى .
و اصلا مگر نه مرجعیت آشکار، پس از حسین با توست ؟ مگر نه سجاد باید
باید در پرده اختفا بماند تا نسل امامت حفظ شود؟ پس تو از این پس ، پناه مردمى ، مرجع پرسشهاى مردمى ، حلال مشکلات مردمى و پرچم هدایت مردمى و شاخص میان حق و باطل مردمى .
رداى امامت با دستهاى توست که از دوش حسین به قامت سجاد منتقل مى شود.
پس گریه نکن زینت ! خودت را حفظ کن زینب !
اکنون آرام آرام به مدینه نزدیک مى شوى و رسالتى که در مدینه چشم انتظار توست ، از آنچه تاکنون بر دوش خود، حمل کرده اى ، کمتر نیست .
پرده کجاوه را کنار مى زنى و از پشت پرده هاى اشک به راه ، نگاه مى کنى . چیزى تا مدینه نمانده است .
سواد مدینه که از دور پیدا مى شود، فرمان مى دهى که همگان از مرکبها پیاده شوند:
به احترام حرم رسول الله از محملها فرود بیایید!
همه پیاده مى شوند. و امام فرمان مى دهد که همان جا خیمه را علم کنند. سپس بشیرین جذلم را صدا مى کند و به او مى گوید: ((بشیر! پدرت شاعر بود، خدا رحمتش کند. تو نیز شعر مى توانى سرود؟))
بشیر مى گوید: ((آرى یابن رسول الله .))
امام مى فرماید: پس ، پیش از ما به مدینه برو و شهادت اباعبدالله را به اطلاع مردم برسان .
بشیر به تاخت خود را به مدینه مى رساند، مقابل مسجد پیامبر مى ایستد و این دو بیت را فریاد مى زند:

یا اهل یثرب لا مقام لکم بها الجسم منه بکربلاء مضرج

 

قتل الحسین فادمعى مدرار و الراءس منه على القناة یدار

 

اى اهل یثرب ! دیگر مدینه جاى ماندن نیست ، که حسین به شهادت رسیده است . پس همه چشمها باید هماره بر او بگریند که حسین در کربلا به خون تپید و سرش بر نیزه ها چرخید.
و اعلام مى کند که : ((اى اهل مدینه ! على ، فرزند حسین با عمه ها و خواهرانش به نزدیکى شهر رسیده اند. من جاى آنها را به شما نشان خواهم داد.
خبر، به سرعت باد در همه کوچه پس کوچه ها و خانه هاى مدینه مى پیچید و شهر یکپارچه ، ضجه و ناله مى شود.
زنان و دختران از خانه ها بیرون مى ریزند، روى مى خراشند، موى مى کنند، بر سر و صورت مى زنند، خاک بر سر مى ریزند و شیون و فریاد مى کنند.
هاتفى میان زمین و آسمان ، صلا مى دهد: ((اى آنانکه حسین را نشناختید و او را به قتل رساندید! بشارت باد بر شما عذاب و مصیبت جانسوز. تمام اهل آسمان ، از پیامبران تا فرشتگان شما را نفرین مى کنند. پس بدانید که لعنت شما بر زبان سلیمان و موسى و عیسى گذشته است .))
ام لقمان ، دختر عقیل ، با شنیدن این خبر، با سر و پاى برهنه از خانه بیرون مى جهد و سرآسیمه و دیوانه وار این اشعار را مى خواند:

ما ذا تقولون اذ قال النبى بکم بعترتى و باهلى بعد مفتقدى ما کان هذا جزائى اذ نصحت لکم

 

ما ذا فعلتم و انتم آخرالامم منهم اسارى و قتلى ضرجوابدم ان تخلفونى بسوء فى ذوى رحمى

 

چه پاسخى براى پیامبر دارید اگر به شما بگوید که شما به عنوان آخرین امت بر سر عترت و خاندانم ، پس از من چه آوردید؟ عده اى را اسیر کردید و عده اى را به خون کشیدید؟ پاداش من که خیر خواه شما بودم این نبود که با بازماندگانم اینسان بدى کنید.))
دختر جوانى با شنیدن این خبر، همچون جنون زده ها از خانه بیرون مى زند، و بى چادر و مقنعه و کفشى در کوچه راه مى رود و سر تکان مى دهد و با خود مویه مى کند:
((پیام آورى ، خبر مرگ مولایم را آورد،
خبر، دلم را به آتش کشید. تنم را بیمار کرد و جانم را اندوهگین ساخت .
پس اى چشمهاى من یارى کنید و اشک ببارید و پیوسته و مدام ببارید.
اشک بر آن کسى که در مصیبت او عرش خدا به لرزه در آمد و با شهادت او مجد و دین ما به تباهى رفت .
آرى گریه کنید بر پسر دختر پیامبر و وصى و جانشین او. هر چند که جایگاه و منزل او از ما دور است .))
پیش از آنکه بشیر، باز گردد، مردم ضجه زنان و مویه کنان ، از مدینه بیرون مى ریزند و با اشک و آه و گریه به استقبال شما مى آیند.
مدینه جز هنگام ارتحال پیامبر، چنین درد و داغ و آه و شیونى را به خود ندیده است .
زنان ، زنان مدینه ، زنان بنى هاشم که چند ماه پیش تو را بدرقه کردند اکنون تو را به جا نمى آورند. باور نمى کنند که تو همان زینبى باشى که چند ماه پیش ، از مدینه رفته اى . باور نمى کنند که درد و داغ و مصیبت ، در عرض چند ماه بتواند همه موهاى زنى را یک دست سپید کند، بتواند چشمها را اینچنین به گودى بنشاند، بتواند رنگ صورت را برگرداند و بتواند کسى را اینچنین ضعیف و زرد و نزار گرداند. تازه آنها چگونه مى توانند بفهمند که هر مو چگونه سپید گشته است و هر چروک با کدام داغ ، بر صورت نقش بسته است .
امام در میان ازدحام مردم ، از خیمه بیرون مى آید، بر روى بلندى اى مى رود و در حالى که با دستمالى ، مدام اشکهایش را مى سترد، براى مردم خطبه مى خواند، خطبه اى که در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار، آنچنان ابعاد فاجعه را براى مردم مى شکافد که ضجه ها و ناله هایشان ، بیابان را پر مى کند: ((همینقدر بدانید مردم که پیغمبر به جاى اینکه سفارش ما را کرد، اگر توصیه کرده بود که با ما بجنگند، بدتر از آنچه که کردند در توانشان نبود.))
مردم ، کاروان را بر سر دست و چشم خویش به سوى مدینه پیش ‍ مى برند.
وقتى چشم تو به دروازه مدینه مى افتد، زیر لب با مدینه سخن مى گویى و به پهناى صورت ، اشک مى ریزى :

مدینة جدنا لا تقبلینا خرجنا منک بالاهلین جمعا

 

فبا الحسرات و الاحزان جئنا رجعنا لا رجال و لا بنینا

 

ما را به خود راه مده اى مدینه جد ما که با کوله بارى از حزن و حسرت آمده ایم .
همه با هم بودیم وقتى که از پیش تو مى رفتیم اما اکنون بى مرد و فرزند، بازگشته ایم .))
به حرم پیامبر که مى رسى ، داخل نمى شوى ، دو دست بر چهارچوبه در مى گذارى و فریاد مى زنى : ((یا جداه ! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام .))
و همچون آفتابى که در آسمان عاشورا درخشید و در کوفه و شام به شفق نشست ، در مغرب قبر پیامبر، غروب مى کنى .
افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر مى دوى ، خودت را روى قبر مى اندازى و درد دلت را با پیامبر، آغاز مى کنى . شاید به اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته اى ، پیش پیامبر، گریه مى کنى و همه مصائب و حوادث را موبه مو برایش نقل مى کنى و به یادش مى آورى آن خواب را که او براى تو تعبیر کرد.
انگار که تو هنوز همان کودکى که در آغوش پیامبر نشسته اى و او اشکهاى تو را با لبهایش مى سترد و خواب تو را تعبیر مى کند:
((آن درخت کهنسال ، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم ، ترک این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت ، تنها مى گذارند.))
- تعبیر شد خواب کودکى هاى من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام .

مگر نه بزرگترین آرزوى هر غریب ، رسیدن به موطن خویش است ؟ و مگر نه مقصد مدینه در پیش است ؟
پس چرا تو مدام تداعى خاطرات گذشته را مى کنى و در کجاوه تنهایى خودت ، اشک مى ریزى ؟
نمى توان گفت که هر چه بود، گذشت . ولى مى توان گفت که فصل مصیبت ، سپرى شد. اگر چه این فصل به اندازه تمام سالهاى عمر، کش آمد و اگرچه این فصل ، خزانى جاودانه براى عالم ، رقم زد.
نمى توان توقع کرد که تو اکنون که به مدینه باز مى گردى ، تمام خاطرات این سفر را، این سفر پر رنج و راز و خطر را تداعى نکنى و براى لحظه لحظه آن ، در خلوت کجاوه خودت ، اشک نریزى .
اما تو باید خودت را هم حفظ کنى زینب ! چرا که کار تو هنوز به اتمام نرسیده است .
پس به یاد بیاور اما گریه نکن .
یزید شما را میان اقامت در شام و مراجعت به مدینه ، مخیر ساخت . و تو و امام ، مراجعت به مدینه را برگزیدید.
تو گفتى : ((ما را به مدینه برگردان . ما به سوى جدمان هجرت مى کنیم )) به هنگام خروج از شام ، یزید پول زیادى براى تو پیشکش ‍ آورد و گفت : ((این را به عوض خون حسین بگیرید.))
و تو بر سرش فریاد زدى که : ((واى بر تو اى یزید که چقدر وقیح و سنگدل و بى حیایى . برادرم را مى کشى و در عوض آن به من مال مى دهى ؟!))
یزید شرمگین سرش را به زیر افکند و پولهایش را پس کشید.
یزید به جبران گذشته ، نعمان بن بشیر را که مسن تر و مهربانتر و نرمخوتر بود به سرپرستى کاروان برگزید و به او سفارش کرد که همه گونه با اهل کاروان مدارا کند.
کاروان را از کناره شهرها بگذارند و در جاى خوب مقام دهد. و ماءموران و محافظان را از اطراف کاروان ، دورتر نگاه دارد تا اهل کاروان معذب نشوند.
و نیز دستور داد که بر شترها کجاوه بگذارند و کجاوه ها را با پارچه هاى ابریشمین و زربفت ، زینت دهند و...
و تو وقتى چشمت به این پارچه هاى رنگارنگ افتاد، خشمگین شدى و فریاد زدى : این پارچه هاى الوان و این زینتها را فرو بریزید. این کاروان ، عزادار فرزند رسول الله است . کاروان را سیاه بپوشانید تا مردم همه بدانند که این کاروان مصیبت زده شهادت اولاد زهر است .))
و دستور دادى که علاوه بر آن ، در پس و پیش و میان کاروان پرچمهاى سیاه برافرازند تا هر کس به این کاروان بر مى خورد، بفهمد که چه اتفاق بزرگى در عالم افتاده است و بفهمد که باعث و بانى این اتفاق که بوده است و بفهمد که ... و براى دستگاه یزید حیثیتى نماند.
با خطبه اى که تو در مجلس یزید خواندى ، با تعزیتى که تو در شام بر پا کردى و با خطبه تکان دهنده اى که سجاد در مسجد شام خواند، یزید بر حکومت خود ترسید و اگر چه به دروغ ، اظهار ندامت کرد.
به تو گفت : ((خدا لعنت کند ابن زیاد را که حسین را به قتل رساند. من هرگز به قتل حسین ، راضى نبودم .))
تو پاسخ دادى : ((اى یزید به خدا قسم که برادرم حسین را جز تو کسى نکشت . و اگر فرمان تو نبود، ابن زیاد کوچکتر و حقیرتر از آن بود که به چنین کار بزرگى دست بزند. تو از خدا نترسیدى ؟ به قتل کسى دست یازیدى که پیامبر درباره اش فرموده بود: حسن و حسین جوانان بهشتى اند. اگر بگویى رسول خدا چنین نگفته است ، دروغ گفته اى و مردم تو را تکذیب خواهند کرد و اگر بگویى گفته است ، خصم خودت شده اى .))
و یزید سر فرو انداخت و به این آیه از قرآن ، اعتراف کرد که : ذریة بعضها من بعض .(43)
به آینده فکر کن زینب ! به رسالتى که بر دوش توست ! به مدینه اى که پیش ‍ روى توست .
تا ساعتى دیگر، قاصدى خبر شهادت حسین و دو فرزندت را به شویت عبدالله خواهد داد. و عبدالله گریه کنان خواهد گفت : انالله و اناالیه راجعون .
غلامى که نامش ابوالسلاس است به طعنه خواهد گفت : ((این مصیبت از حسین به ما رسید.))
و عبدالله کفش خود را بر دهان او خواهد کوبید که : ((اى حرامزاده ! درباره حسین چنین جسارتى مى کنى ؟ به خدا قسم که اگر در آنجا حضور داشتم ، دست از دامنش بر نمى داشتم تا در رکابش کشته شوم .
سوگند به خدا که آنچه تحمل این مصیبت را بر من ممکن مى کند و آرامشم مى بخشد این است که این دو فرزند، همراه حسین و در راه حسین کشته شدند.))
و سپس روى به آسمان خواهد کرد و خواهد گفت : ((خدایا! مصیبت حسین ، جانم را گداخت اما تو را سپاس مى گویم که اگر خودم نبودم تا جانم را فدایش کنم ، دو فرزندم را قربانى خاک پایش کردم .))
زیر لب زمزمه مى کنى : کاش هزار فرزند مى داشتم و همه را فداى یک تار موى حسین مى کردم .))
و نام آرام بخش حسین را زیر لب ترنم مى کنى :
حسین ! حسین ! حسین !
حسین اگر بود، تحمل همه این رنجها و دردها و داغها اینقدر مشکل نبود. حتى داغ على اکبر، حتى مصیبت قاسم ، حتى شهادت على اصغر، حتى عروج عباس ...!
عباس ؟! تو با خواهرت چه کردى عباس ؟! تو از کجا آمده بودى عباس ؟ تو چگونه خودت را با جگر زینب ، پیوند زدى ؟
هم اکنون که به مدینه مى رسیم ، من به مادرت چه بگویم ؟
بگویم ام البنین ! مادر پسران مادر کدام پسران ؟ کجایند آن چهار سروى که تو روانه کربلا کردى ؟
بگویم : ام البنین ! همه مادران عالم باید تربیت پسر را از تو یاد بگیرند، همه مردان عالم باید پیش تو درس ادب بخوانند.
حسین ! حسین ! حسین !
جاذبه عشق تو با این چهار جوان چه کرد؟ با پیران و سالخوردگان چه کرد؟ با حبیب چه کرد؟ با مسلم چه کرد؟
حسین ! حسین ! حسین !
تو اگر بودى ، سینه تسلاى تو اگر بود، نگاه آرام بخش تو اگر بود، همه غمهاى عالم ، قابل تحمل بود.
پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد.
پدرم فداى آنکه غمگین در گذشت .
پدرم فداى آنکه تشنه جان سپرد.
پدرم فداى آنکه محاسنش غرق خون شد.
پدرم فداى آنکه جدش محمد مصطفاست ، جدش فرستاده خداست . راستى حسین ! این سؤ ال تو را چه پاسخ گفتند وقتى که پرسیدى : فبم تستحلون دمى ؟(44)
راستى ، یک قطره از خون على اصغر حتى به زمین نچکید...
میان دست و بدن عباس ، چقدر فاصله افتاده بود؟
هیچ کس آب نخورد، حتى وقتى که آب آزاد شد.
راستى رقیه به حسین چه گفت ، رقیه با حسین چه کرد که حسین به او پروانه رفتن داد؟
از همه سخت تر وداع بود. وداع با حسین . وداع با جهان ، وداع با جان ، وداع با هر چه که دوست داشتنى است .
زینب ! زینب ! زینب !
تو را به خدا خودت را حفظ کن .
کار تو هنوز به اتمام نرسیده است .
تو تازه باید پیام کربلایى ات را از مدینه رسول الله به تمام عالم منتشر کنى .
تو باید خون حسین را تا ابد تازه نگه دارى .
و اصلا مگر نه مرجعیت آشکار، پس از حسین با توست ؟ مگر نه سجاد باید
باید در پرده اختفا بماند تا نسل امامت حفظ شود؟ پس تو از این پس ، پناه مردمى ، مرجع پرسشهاى مردمى ، حلال مشکلات مردمى و پرچم هدایت مردمى و شاخص میان حق و باطل مردمى .
رداى امامت با دستهاى توست که از دوش حسین به قامت سجاد منتقل مى شود.
پس گریه نکن زینت ! خودت را حفظ کن زینب !
اکنون آرام آرام به مدینه نزدیک مى شوى و رسالتى که در مدینه چشم انتظار توست ، از آنچه تاکنون بر دوش خود، حمل کرده اى ، کمتر نیست .
پرده کجاوه را کنار مى زنى و از پشت پرده هاى اشک به راه ، نگاه مى کنى . چیزى تا مدینه نمانده است .
سواد مدینه که از دور پیدا مى شود، فرمان مى دهى که همگان از مرکبها پیاده شوند:
به احترام حرم رسول الله از محملها فرود بیایید!
همه پیاده مى شوند. و امام فرمان مى دهد که همان جا خیمه را علم کنند. سپس بشیرین جذلم را صدا مى کند و به او مى گوید: ((بشیر! پدرت شاعر بود، خدا رحمتش کند. تو نیز شعر مى توانى سرود؟))
بشیر مى گوید: ((آرى یابن رسول الله .))
امام مى فرماید: پس ، پیش از ما به مدینه برو و شهادت اباعبدالله را به اطلاع مردم برسان .
بشیر به تاخت خود را به مدینه مى رساند، مقابل مسجد پیامبر مى ایستد و این دو بیت را فریاد مى زند:

یا اهل یثرب لا مقام لکم بها الجسم منه بکربلاء مضرج

 

قتل الحسین فادمعى مدرار و الراءس منه على القناة یدار

 

اى اهل یثرب ! دیگر مدینه جاى ماندن نیست ، که حسین به شهادت رسیده است . پس همه چشمها باید هماره بر او بگریند که حسین در کربلا به خون تپید و سرش بر نیزه ها چرخید.
و اعلام مى کند که : ((اى اهل مدینه ! على ، فرزند حسین با عمه ها و خواهرانش به نزدیکى شهر رسیده اند. من جاى آنها را به شما نشان خواهم داد.
خبر، به سرعت باد در همه کوچه پس کوچه ها و خانه هاى مدینه مى پیچید و شهر یکپارچه ، ضجه و ناله مى شود.
زنان و دختران از خانه ها بیرون مى ریزند، روى مى خراشند، موى مى کنند، بر سر و صورت مى زنند، خاک بر سر مى ریزند و شیون و فریاد مى کنند.
هاتفى میان زمین و آسمان ، صلا مى دهد: ((اى آنانکه حسین را نشناختید و او را به قتل رساندید! بشارت باد بر شما عذاب و مصیبت جانسوز. تمام اهل آسمان ، از پیامبران تا فرشتگان شما را نفرین مى کنند. پس بدانید که لعنت شما بر زبان سلیمان و موسى و عیسى گذشته است .))
ام لقمان ، دختر عقیل ، با شنیدن این خبر، با سر و پاى برهنه از خانه بیرون مى جهد و سرآسیمه و دیوانه وار این اشعار را مى خواند:

ما ذا تقولون اذ قال النبى بکم بعترتى و باهلى بعد مفتقدى ما کان هذا جزائى اذ نصحت لکم

 

ما ذا فعلتم و انتم آخرالامم منهم اسارى و قتلى ضرجوابدم ان تخلفونى بسوء فى ذوى رحمى

 

چه پاسخى براى پیامبر دارید اگر به شما بگوید که شما به عنوان آخرین امت بر سر عترت و خاندانم ، پس از من چه آوردید؟ عده اى را اسیر کردید و عده اى را به خون کشیدید؟ پاداش من که خیر خواه شما بودم این نبود که با بازماندگانم اینسان بدى کنید.))
دختر جوانى با شنیدن این خبر، همچون جنون زده ها از خانه بیرون مى زند، و بى چادر و مقنعه و کفشى در کوچه راه مى رود و سر تکان مى دهد و با خود مویه مى کند:
((پیام آورى ، خبر مرگ مولایم را آورد،
خبر، دلم را به آتش کشید. تنم را بیمار کرد و جانم را اندوهگین ساخت .
پس اى چشمهاى من یارى کنید و اشک ببارید و پیوسته و مدام ببارید.
اشک بر آن کسى که در مصیبت او عرش خدا به لرزه در آمد و با شهادت او مجد و دین ما به تباهى رفت .
آرى گریه کنید بر پسر دختر پیامبر و وصى و جانشین او. هر چند که جایگاه و منزل او از ما دور است .))
پیش از آنکه بشیر، باز گردد، مردم ضجه زنان و مویه کنان ، از مدینه بیرون مى ریزند و با اشک و آه و گریه به استقبال شما مى آیند.
مدینه جز هنگام ارتحال پیامبر، چنین درد و داغ و آه و شیونى را به خود ندیده است .
زنان ، زنان مدینه ، زنان بنى هاشم که چند ماه پیش تو را بدرقه کردند اکنون تو را به جا نمى آورند. باور نمى کنند که تو همان زینبى باشى که چند ماه پیش ، از مدینه رفته اى . باور نمى کنند که درد و داغ و مصیبت ، در عرض چند ماه بتواند همه موهاى زنى را یک دست سپید کند، بتواند چشمها را اینچنین به گودى بنشاند، بتواند رنگ صورت را برگرداند و بتواند کسى را اینچنین ضعیف و زرد و نزار گرداند. تازه آنها چگونه مى توانند بفهمند که هر مو چگونه سپید گشته است و هر چروک با کدام داغ ، بر صورت نقش بسته است .
امام در میان ازدحام مردم ، از خیمه بیرون مى آید، بر روى بلندى اى مى رود و در حالى که با دستمالى ، مدام اشکهایش را مى سترد، براى مردم خطبه مى خواند، خطبه اى که در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار، آنچنان ابعاد فاجعه را براى مردم مى شکافد که ضجه ها و ناله هایشان ، بیابان را پر مى کند: ((همینقدر بدانید مردم که پیغمبر به جاى اینکه سفارش ما را کرد، اگر توصیه کرده بود که با ما بجنگند، بدتر از آنچه که کردند در توانشان نبود.))
مردم ، کاروان را بر سر دست و چشم خویش به سوى مدینه پیش ‍ مى برند.
وقتى چشم تو به دروازه مدینه مى افتد، زیر لب با مدینه سخن مى گویى و به پهناى صورت ، اشک مى ریزى :

مدینة جدنا لا تقبلینا خرجنا منک بالاهلین جمعا

 

فبا الحسرات و الاحزان جئنا رجعنا لا رجال و لا بنینا

 

ما را به خود راه مده اى مدینه جد ما که با کوله بارى از حزن و حسرت آمده ایم .
همه با هم بودیم وقتى که از پیش تو مى رفتیم اما اکنون بى مرد و فرزند، بازگشته ایم .))
به حرم پیامبر که مى رسى ، داخل نمى شوى ، دو دست بر چهارچوبه در مى گذارى و فریاد مى زنى : ((یا جداه ! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام .))
و همچون آفتابى که در آسمان عاشورا درخشید و در کوفه و شام به شفق نشست ، در مغرب قبر پیامبر، غروب مى کنى .
افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر مى دوى ، خودت را روى قبر مى اندازى و درد دلت را با پیامبر، آغاز مى کنى . شاید به اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته اى ، پیش پیامبر، گریه مى کنى و همه مصائب و حوادث را موبه مو برایش نقل مى کنى و به یادش مى آورى آن خواب را که او براى تو تعبیر کرد.
انگار که تو هنوز همان کودکى که در آغوش پیامبر نشسته اى و او اشکهاى تو را با لبهایش مى سترد و خواب تو را تعبیر مى کند:
((آن درخت کهنسال ، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم ، ترک این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت ، تنها مى گذارند.))
- تعبیر شد خواب کودکى هاى من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۹/۰۴
متفکر مرصوصی

نظرات  (۱)

۱۲ آذر ۹۲ ، ۱۰:۳۳ ღ❤ღدر انتظار ماه ღ❤ღ
سلام با دو پست جدید بروزم
خوشحال میشم بهم سر بزنید و نظربدید[گل][گل][گل]

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">